گنجور

 
فضولی

ز ضعف تاب تردد دگر نماند مرا

خوشم که ضعف ز سرگشتگی رهاند مرا

فغان که آرزوی وصل آن دو چشم سیاه

چو میل سرمه بخاک سیه نشاند مرا

تنم ز آتش دل می گداخت گر شب غم

سرشگ آب بر آتش نمی فشاند مرا

جهانی از پی نظاره بر سرم شده جمع

نگه کنید که سودا کجا رساند مرا

درین امید که صیدم کند سگ در او

هوس چون آهوی وحشی بسی دواند مرا

میان مردمم این آبرو بس است که دوش

پریوشی سگ درگاه خویش خواند مرا

من گدا بکه گویم فضولی این غم دل

که همچو سگ ز در او رقیب راند مرا