گنجور

 
فضولی

چو از غم کنم چاک پیراهنم را

ز مردم کند اشک پنهان تنم را

چه سان با قد خم کنم عزم کویش

گرفتست خار مژه دامنم را

غمت دانه ها می فشاند ز چشمم

بباد فنا می دهد خرمنم را

نیامد ز دست تو ای من غلامت

که در طوق ساعد کشی گردنم را

ز هر سو ره آرزو بست بر من

سرشکم که بگرفت پیرامنم را

مبین محتسب تند در ساغر می

مکن تیره آیینه روشنم را

ز غم مرده ام ماتم خویش دارم

فضولی ملامت مکن شیونم را