گنجور

 
فضولی

مکش بر دیده ای خورشید خاک آن کف پا را

مکن با خاک یکسان توتیای دیده ما را

بهر تاری ز جعد سنبلش دل بسته شیدایی

صبا بر هم مزن جمعیت دلهای شیدا را

دلم را کرد از زهر غم افلاک دوران پر

بیک جام شکسته کرد خالی هفت مینا را

ملک را نیست چون خورشید رخسار تو زیبایی

عیانست این نمی پوشد کسی رخسار زیبا را

تو سایه بر زمین انداختی یا دید خورشیدت

ترا در بر گرفت و بر زمین انداخت عیسا را

تمنای بقای عمر در دل داشتم اما

برون کرد آرزوی تیغت از دل این تمنا را

فضولی زین سبب خونابه را در دیده جا کردم

که می‌آرد به خاطر هر دم آن گلبرگ رعنا را

 
 
 
عنصری

زر افشانید بر پیلان جرس‌های مدارا را

برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را

قطران تبریزی

زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا

ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا

وطواط

زهی از امر و نهی تو نظامی دین دنیا را

خهی ! از حل و عقد تو قوامی مجد علیا را

ثبات هضم تو داده سکون میدان عغبر را

نظام تو کرده روان ایوان خضرا را

کف تو شاه راهی در سخا بسیار و اندک را

[...]

مولانا

ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را

چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را

منم ای برق رام تو برای صید و دام تو

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه