گنجور

 
فضولی

باز شد غالیه سا عطر نسیم سحری

کرد در صحن چمن شاهد گل پرده دری

ناله مرغ سحر می شنوم باز مگر

پرده افکند بهار از رخ گل برگ طری

صوت بلبل سبب جلوه گل شد در باغ

بر مثالی که غزایم کند احضار پری

می رسانید ضرر دیده مکافات عمل

نرسیدست کسی را ضرر از بی ضرری

خانه ساخت هوا بهر توطن ز حباب

در چمن بر لب جو تا رسد از دربدری

ژاله را باش که دارد سر ویرانی آن

سخت رویست که می بارد ازو بدگهری

آب اگر حبس هوا کرد بزندان حباب

سبب آن بود که می کرد هوا پرده دری

در چنین فصل که گل پرده برخسار کشید

هست قطع نظر از سیر چمن بی بصری

وای بر من که ندارم خبر از سبزه و گل

مانده ام معتکف زاویه بی خبری

چند چون غنچه کشم بگریبان و ز غم

بگذرانم همه اوقات به خونین جگری

به از آن نیست که خود را برسانم چو صبا

بریاحین که بهارش ز خزانست طری

روضه بزم کریمی که بتوفیق هنر

هست خر همه فرقه نوع بشری

آن زکی طبع که در معرض بینائی او

همه احکام بدیهیست فنون نظری

ملک آیین فلک مرتبه عبدالرحمان

که نظیرش نتوان یافت بصاحب نظری

ای شده پیش کمال هنرت در همه فن

همه اهل هنر معترف بی هنری

هست این بر همه روشن که ندیدست فلک

آفتابی چو تو در عرصه دور قمری

طاعتم برد ثنای تو عجب نیست اگر

یافت در طی کلامم صفت مختصری

چون شدم عازم درگاه تو آن طاعت را

فرض شد قصر کنم همچو نماز سفری

سرورا داشت فضولی هوس طوف درت

شکرالله که قضا کرد باو راه بری

هست امید که تا حشر نهال قلمت

متصل در چمن لطف کند باروری

تو ز حق فیض بری ما ز تو تا در عالم

اثر فیض رسانی بود و فیض بری