گنجور

 
فضولی

بخاک ره کشیدم صورت جسم نزارم را

بدین صورت مگر بوسم کف پای نگارم را

غبار رهگذارم کرد شوق امید آن دارم

که گاهی خیزم و گیرم رکاب شهسوارم را

شدم خاک ره غم اشک خواهد ریخت بر حاکم

بهر چشمی که دوران توتیا سازد غبارم را

ره رسوایی از فرهاد و مجنون یافتم خالی

ز خار و خس زمانه پاک کرده رهگذارم را

غبار آستانت گریه ام را می دهد تسکین

ازین به توتیایی نیست چشم اشکبارم را

حذر کن ای فلک از آه و اشک من مکن کاری

که ناگه بر کشم از قهر تیغ آبدارم را

فضولی قصه بیداد آن گلرخ چه می خوانی

چرا نومید می‌سازی دل امیدوارم را