گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۷

 

تا مدار فلک و دور جهان خواهد بود

دل من طالب وصل تو به جان خواهد بود

بر من خسته نظر گر فکنی از سر لطف

اثر همت صاحب نظران خواهد بود

دیده تا بر قد آن سرو روان بگشایم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۸

 

درد ما را دوا نخواهد بود

کامم از لب روا نخواهد بود

نازنینا خیال طلعت تو

از دو چشمم جدا نخواهد بود

حال ما پیش تو که عرضه دهد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۹

 

از درد دوری تو جانا دلم بفرسود

صبر و قرار یکسر عشقم ز دست بربود

گر باورت نباشد از ما غم جهان را

تو سیم اشک ما بین بر چهره زراندود

دیدی که در فراقت ای نور هر دو دیده

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۰

 

بی رخ تو نمی توانم بود

زآنکه وصل تو چون روانم بود

دیدن روی تو به جان جستم

تا مرا طاقت و توانم بود

دل ببردی و ترک ما گفتی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۱

 

جهان را دولت و بختی جوان بود

چو با وصل تو ای آرام جان بود

خوشا روزی که بودم در کنارت

میان ناز و دشمن بر کران بود

مرا با قامت و رخسار خوبت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۲

 

گر کسی را درد بی درمان بود

از لبت درمان او آسان بود

قطره ای زان چشمه ام بر لب چکان

اعتمادی نیست تا بر جان بود

دیده جان بربدوزم از رخت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۳

 

چون دیده ام به هجر رخت پر ز خون بود

ما را اگر دمی بنوازی تو چون بود

مسکین دل ضعیف من ای نور دیدگان

با درد اشتیاق تو عضوی زبون بود

گفتم مگر شبی بنوازی مرا به لطف

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۴

 

آنکس که مرا از دو جهان یار گزین بود

برگشت ز عهد من و شرطش نه چنین بود

دل بردی و بر آتش هجرم بنشاندی

امّید من و عهد تو ای دوست نه این بود

شادیم که جان در غم عشق تو بدادیم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۵

 

خوش آن شبم که ز روی تو ماهتابی بود

امید صبح وصالم به آفتابی بود

خوش آن زمان که به روی تو برگشادم چشم

خوش آن دمی که به وصلت مرا شتابی بود

جمال روی تو را من نشان نیارم داد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۶

 

چون مرا با عشق تو دردی بود

در میان ماجرا گردی بود

بار عشق او به جان و دل کشد

در وفاداری اگر مردی بود

بشکند بازار گرمم در وصال

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۷

 

کامم ز نوش داروی وصلت روا نبود

بر درد من ز وصل تو هرگز دوا نبود

بر درد هرکسی ز لب تو دوا برند

بر درد این غریب ستمکش چرا نبود

جان در وفا و مهر تو دادیم مردوار

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۸

 

دل ما بردی و یک دم طرف مات نبود

گرچه ای سرو به جز دیدهٔ ما جات نبود

مهر روی تو نکردیم به جز جان جایش

مهر ما یک سر مو در دل خارات نبود

مدّتی بود که تا کحل بصر می‌جستم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۹

 

گرم چه داعیه ی عشق آن نگار نبود

به گرد کوی وصالش مرا گذار نبود

کناره کردم از آن آستان ز بیم رقیب

به اختیار خودم گرچه بخت یار نبود

ز غیب دامن وصلش فتاد در دستم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۰

 

ز ابر بر رخ ماهم نقاب خوش نبود

ز دیده بر رخ جانم شراب خوش نبود

تو تا به چند جگر خوردنت بود عادت

مخور که از جگر ما کباب خوش نبود

مپوش روی چو خورشید خویشتن به نقاب

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۱

 

زین بیش با فراق توأم ساختن نبود

تدبیر دل ز عشق تو پرداختن نبود

گفتم به صبر چاره وصلش کنم ولیک

با روز شوق جز سپر انداختن نبود

چون من قتیل عشق تو بودم به قصد ما

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۲

 

یار ما را بیش از این با ما سر یاری نبود

در غم حال منش یک لحظه غمخواری نبود

زاری من از فلک بگذشت و در هجران او

وآن بت سنگین دلم رحمش بر آن زاری نبود

دل ببرد و جان شیرینم به دست غم سپرد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۳

 

تا دلم را کرده ای مأوای خود

من ندارم در غمت پروای خود

منّتی باشد به عید روی تو

گر کنی قربان مرا در پای خود

چشم ما بین تا به خود عاشق شوی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۴

 

گمان مبر که دلم از سر وفا برود

وگر ز دوست به این خسته دل جفا برود

بجز صبا ره رفتن به کوی دوست که راست

مگر برای دل خسته ام صبا برود

زمین ببوسد و از من بگویدش جانا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۵

 

دلبرا نقش خیالت ز دل ما نرود

مُهر مهرت نفسی زین دل شیدا نرود

نگذرد بر من سودا زده روزی به غلط

که دلم از سر زلف تو به سودا نرود

لحظه ای در همه اوقات میسّر نشود

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۶

 

امید بود که یار از سر وفا نرود

به جان خسته دلان بیش ازین جفا نرود

اگرچه لعل لبت خون ما نهان می ریخت

ز چشم مست تو باید که بر ملا نرود

دلم برفت به یغمای آن دو چشم و دو زلف

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۳۲
۳۳
۳۴
۳۵
۳۶
۹۲