گنجور

 
جهان ملک خاتون

بی رخ تو نمی توانم بود

زآنکه وصل تو چون روانم بود

دیدن روی تو به جان جستم

تا مرا طاقت و توانم بود

دل ببردی و ترک ما گفتی

بر تو ای جان کی آن گمانم بود

آن قد همچو سرو و آن لب لعل

مونس جان ناتوانم بود

بر سر کوی هرکه بگذشتم

از غم عشق داستانم بود

به سر و جان تو که با غم عشق

خاطری فارغ از جهانم بود

فاش شد در جهان تو تا دانی

با تو سرّی که در نهانم بود

بر من خسته دل کناره گرفت

دست سروی که در میانم بود

تو ز من فارغ و من از غم تو

همه شب سر بر آستانم بود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جمال‌الدین عبدالرزاق

دورگشت از من آنکه جانم بود

زنده بی جان همی ندانم بود

دل ز من برگرفت بی سببی

آنکه جان من و جهانم بود

جان سپردم بدو چو میدیدم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه