گنجور

 
جهان ملک خاتون

امید بود که یار از سر وفا نرود

به جان خسته دلان بیش ازین جفا نرود

اگرچه لعل لبت خون ما نهان می ریخت

ز چشم مست تو باید که بر ملا نرود

دلم برفت به یغمای آن دو چشم و دو زلف

چو مست و کافر و بی دین بود چرا نرود

چنین که زلف تو بر روی چون مه آشفتست

نسیم مشک تتاری بگو کجا نرود

گمان نبود دلم کاو وفا کند با من

عزیز من نظر دوستان خطا نرود

سلام من که رساند بدان نگار شبی

چو در حریم وصالش بجز صبا نرود

صبا زمین ادب را ببوس و خدمت کن

بجز دعات بگو بر زبان ما نرود

مریض عشق تو شد در جهان دلم باری

یقین طبیب دل من که بی دوا نرود

اگر به لطف نوازی دل حزین مرا

گدا ز درگه لطف تو پادشا نرود