گنجور

 
جهان ملک خاتون

از درد دوری تو جانا دلم بفرسود

صبر و قرار یکسر عشقم ز دست بربود

گر باورت نباشد از ما غم جهان را

تو سیم اشک ما بین بر چهره زراندود

دیدی که در فراقت ای نور هر دو دیده

نارم به دل فتاده روی مرا چو به بود

بگذاشتی به دردم وز پیش ما برفتی

آری مگر نگارا دلخواه تو چنین بود

کاندر غم فراقت جان را دهم به خواری

گرچه نبود ما را در غم امید بهبود

آهم به هفت گردون رفت از غم فراقت

آری از آتش دل پنهان نمی شود دود

از وصل خود زلالی بر جان تشنه لب ریز

ورنه به آب دیده شستن نداردم سود

بیچاره دل به هجران جان داد در همه عمر

ای نور دیده یک شب در صحبتت نیاسود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
واعظ قزوینی

گردید حرص افزون، آن را که مال افزود

میگردد آب پر زور، چون میشود گل آلود

در دل محبت زر، سودا فزاست در سر

روشن بود که آذر، هرگز نبوده بی دود

آن را که دست احسان، کم سوده دست عوران

[...]

جیحون یزدی

شاها مصایبت را دیدم چو غیر محدود

از دیده و دهانم انگیخت درمنضود

ارجو که برگزینی از شاعرانم از جود

آری چو هست جیحون خود چیست شعر مسعود

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه