گنجور

 
جهان ملک خاتون

از درد دوری تو جانا دلم بفرسود

صبر و قرار یکسر عشقم ز دست بربود

گر باورت نباشد از ما غم جهان را

تو سیم اشک ما بین بر چهره زراندود

دیدی که در فراقت ای نور هر دو دیده

نارم به دل فتاده روی مرا چو به بود

بگذاشتی به دردم وز پیش ما برفتی

آری مگر نگارا دلخواه تو چنین بود

کاندر غم فراقت جان را دهم به خواری

گرچه نبود ما را در غم امید بهبود

آهم به هفت گردون رفت از غم فراقت

آری از آتش دل پنهان نمی شود دود

از وصل خود زلالی بر جان تشنه لب ریز

ورنه به آب دیده شستن نداردم سود

بیچاره دل به هجران جان داد در همه عمر

ای نور دیده یک شب در صحبتت نیاسود