جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
به دوش برمفکن آن دو زلف مشکین را
مکش به تیغ جفا عاشقان مسکین را
چه باشد ار به شب وصل شاد گردانی
ز لطف خاطر، بیچارگان غمگین را
ز غبن عنبر سارا چو موم بگدازد
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
ناگهان از در درآمد آن بت سرمست ما
یک نظر بر ما فکند و دل ببرد از دست ما
گفتم از چنگش برون آرم دل گمگشته را
لیک شست زلف آن دلخواه شد پابست ما
گرنه چون سوسن شدم آزاد در بستان عشق
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
آتشی از رخ چرا افکنده ای در جان ما
همچو زلفت ای صنم بشکسته ای پیمان ما
سر فدای راه عشقت کرده بودم لاجرم
در غم هجران تو بر باد شد سامان ما
ای طبیب از روی رحمت چاره ی دردم بساز
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
دلبر سنگ دل شوخ جفاپیشهٔ ما
نگذرد بر دل سنگین تو اندیشهٔ ما
شب هجرانت درازست و چو زلفت تاریک
ننهادی به جز از خون جگر توشهٔ ما
بیخ مهر رخ ما گرچه ز دل برکندی
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
پیکان واقعات دلم را به غم بدوخت
مهر رخت به آتش هجران مرا بسوخت
دیگر به ماهتاب چه حاجت بود مرا
چون شمع روی آن بت مه روی برفروخت
تا از نظر برفت مرا آن رخ چو ماه
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
در غم عشقت دل تنگم بسوخت
بی رخ تو دیده ز عالم بدوخت
نام رخت بردم و در بوستان
گل ز جفای رخ تو برفروخت
دل نتواند صنما در غمت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
سرو در باغ به بالای تو می ماند راست
مه ده دچار ز شرم رخ تو در کم و کاست
آفتاب از رخ زیبای تو خجلت زده است
زآنکه او روشنی از روی توأش باید خواست
در چمن چون بخرامید قد رعنایت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
بوی شکنج زلف تو تا در دماغ ماست
روی چو آفتاب تو چشم و چراغ ماست
بی روی جان فزای تو جنّت چه می کنم
گلخن به روی خوب تو بستان و باغ ماست
زلفش شبی گرفتم و زان لحظه تاکنون
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
آن چه زلفست که از آتش دل در تابست
وآن چه چشمست که چون نرگس تو در خوابست
«آن نه زلفست و بنا گوش که روزست و شبست»
یا نه ای دوست که نیلوفر تر در آبست
آتشی از لب لعلم به دل و جان زده ای
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵
به دل چو سنگدلانی به مهربانی سست
ز عهد دور به غایت، به دلریایی چست
به جست و جوی تو عمر عزیز کردم صرف
به اختیار جدایی ز ما نباید جست
نمی رود ز مقابل نهال قامت دوست
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸
ترک وصل یار گفتن مشکلست
درد عشقش را نهفتن مشکلست
سهل باشد پیش ما جور رقیب
از سر کوی تو رفتن مشکلست
دولت وصل تو را نایافته
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸
مرا عشق رخت یاری قدیمست
غم عشق تو دلداری قدیمست
نه امروزست ما را با غمت کار
که بازار تو بازاری قدیمست
نه گل را رنگ و بوی امروز بودست
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰
دلم چون چشم سرمستش کنون در عین خمّاریست
نشسته در غم رویش جهان در کوی غمخواریست
به وصلم وعده ای دادی که از صبرت ندارم کام
اگر صبری کنم جانا ز تو از روی ناچاریست
ز جانت بنده ام جانا گرانجانی نمی ارزم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲
بیا که غمزه مستت به عین دلدوزیست
جمال روی تو در غایت دلفروزیست
به حسرت شب وصل تو ای بت سرکش
چو شمع خاطر من در کمال جان سوزیست
مرا ز هجر تو بر لب رسید جان عزیز
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶
بلبلا این چمن چه بستانیست
ناله می زن که خوش گلستانیست
بر رخ چون گلش که جان آزرد
چون جهانش هزار دستانیست
وصف نور رخش نشاید کرد
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸
گر بپرسی بندهٔ خود را، ز لطفت دور نیست
زانکه کس در بندگی چون بنده ات [مهجور] نیست
گر تو گویی در خداوندی بود غیر تو کس
یا چو من در بندگی و اخلاص این مقدور نیست
گر تو را بر حال زار من نظر نبود یقین
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰
در فراقت جز غمم کس پیش نیست
وز وجودم جز خیالی بیش نیست
خاطرم ریش است در هجران تو
مشکل آن کم جز نمک بر ریش نیست
پادشاه صورت و معنی تویی
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳
هزار محنت و غم چون فراق یاران نیست
هزار غم چو غم عشق غمگساران نیست
برفتم از نظر آن دلفریب و می گفتم
ترحّمت چه سبب بر امیدواران نیست
ز دیده اشک روان می رود ز هجر چه سود
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷
مرا به عشق تو جز ناله ای و آهی نیست
به حال زار من خسته ات نگاهی نیست
طریق راه و روش در غم تو بسپردم
عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست
غم تو بر دل تنگ منست پیوسته
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۴
دلبر چه زود از سر پیمان ما برفت
از رفتنش چه سوز که بر جان ما برفت
دردم چو عشق دوست که حالش پدید نیست
هست و طبیب از سر درمان ما برفت
نشو و نما نکرد دگر شاخ نارون
[...]