گنجور

 
جهان ملک خاتون

آن چه زلفست که از آتش دل در تابست

وآن چه چشمست که چون نرگس تو در خوابست

«آن نه زلفست و بنا گوش که روزست و شبست»

یا نه ای دوست که نیلوفر تر در آبست

آتشی از لب لعلم به دل و جان زده ای

با همه درد علاج دل ما عنّابست

در به روی من دلخسته مبند از سر لطف

که حدیثم به لب لعل تو در هر بابست

آن نه بالاست مگر قدّ صنوبر برخاست

کز بلایش دل مهجور پر از خونابست

عنبر زلف که بر آتش رخسار نهاد

زان سبب جان جهان در غم او پر تابست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ابن یمین

آنکه از برق سحاب کرم شامل او

تا ابد طی را دل و جان در تابست

و آنکه خصمش بمثل گر بود از آهن و روی

درگه معرکه لرزنده تر از سیمابست

تیغ چون آب وی و سینه پر آتش خصم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه