گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلم چون چشم سرمستش کنون در عین خمّاریست

نشسته در غم رویش جهان در کوی غمخواریست

به وصلم وعده ای دادی که از صبرت ندارم کام

اگر صبری کنم جانا ز تو از روی ناچاریست

ز جانت بنده ام جانا گرانجانی نمی ارزم

در آن حضرت چو می دانم که نوعی از سبکباریست

به خوابت هم نمی بینم که یابد خاطرم تسکین

که هر شب تا سحر چشمم ز غم در عین بیماریست

دلم دزدید چشم تو به زنّار دو زلفت بست

پریشان می کند ما را چو در بند سیه کاریست

به وصلت کی رسم جانا ولیکن این قدر دانم

که در هجرانت خون دل ز دیده بر رخم جاریست