گنجور

 
جهان ملک خاتون

ناگهان از در درآمد آن بت سرمست ما

یک نظر بر ما فکند و دل ببرد از دست ما

گفتم از چنگش برون آرم دل گمگشته را

لیک شست زلف آن دلخواه شد پابست ما

گرنه چون سوسن شدم آزاد در بستان عشق

ای عزیزان از زبانش کی بود وارست ما

گفتمش صبرم نماند اندر غمت زنهار گفت

صبر هشیاران بسی بربود چشم مست ما

گلبنی با سرو بستان گفت با بالای تو

کی به چشم ما درآید این درازی پست ما

دام در ماهی وصلت جان ما افکنده بود

ای دریغا کاو به عیاری بجست از شست ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode