گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلبر چه زود از سر پیمان ما برفت

از رفتنش چه سوز که بر جان ما برفت

دردم چو عشق دوست که حالش پدید نیست

هست و طبیب از سر درمان ما برفت

نشو و نما نکرد دگر شاخ نارون

تا آن قد چو سرو ز بستان ما برفت

دیگر نخواند بلبل خوشخوان به صبحدم

تا آن رخ چو گل ز گلستان ما برفت

جانا به چشم تو که نشد جمع خاطرم

تا از بر آن دو زلف پریشان ما برفت

کی برفروخت کاخ دل ما به نور وصل

تا از میانه شمع شبستان ما برفت