گنجور

 
جهان ملک خاتون

پیکان واقعات دلم را به غم بدوخت

مهر رخت به آتش هجران مرا بسوخت

دیگر به ماهتاب چه حاجت بود مرا

چون شمع روی آن بت مه روی برفروخت

تا از نظر برفت مرا آن رخ چو ماه

گویی دلم دو دیده ی مهر از جهان بدوخت

گرچه عزیز مصر دل خسته ی مَنی

یوسف به سیم ناسره نتوانمش فروخت

از آتش فراق تو کافروخت بر دلم

جانم بسوخت و بر من مسکین دلت نسوخت

خیاط روزگار جفاجوی سفله خوی

جز جامه ی فراق به بالای ما ندوخت