گنجور

 
جهان ملک خاتون

به دل چو سنگدلانی به مهربانی سست

ز عهد دور به غایت، به دلریایی چست

به جست و جوی تو عمر عزیز کردم صرف

به اختیار جدایی ز ما نباید جست

نمی رود ز مقابل نهال قامت دوست

خیال قد چو سروت ز دیده ی ما رست

گزید بر من بیچاره دلبری دیگر

وفا نکرد و دو چشم از حیا و شرم بشست

هزار صورت مهوش اگر بود به جهان

ز دلبران طلبیدن وفا و عهد نخست

اگر به حسن بود یوسف زمانه کسی

چه چیز ارزد اگر ناید او به عهد درست