سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
از دست دادخواه اگراینست آه ما
آه ار به داد ما نرسد دادخواه ما
از جرم خون من مکن اندیشه ای به حشر
کآنجا به غیر دل نبود کس گواه ما
صد بار آشیان مرا سوخت برق آه
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
عقده ای از کار ما نگشود لعل یار ما
زلف او صد عقدهٔ دیگر زند در کار ما
نسبتی دارند با هم التفاتی دور نیست
نرگس بیمار او را با دل بیمار ما
تا فلک جاری نکرد از دیده ام سیلاب اشک
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
تا این دل دیوانه بود عاقلهٔ ما
از طعن جنون بیهده باشد گلهٔ ما
آسوده غم عشق ز تنگی دو عالم
روزی که نمودند به او حوصلهٔ ما
شادابی دل داده به خار و خس این دشت
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
سوزد هزار شمع به بیت الحزن مرا
زین داغها که از تو فروزد به تن مرا
خواهم ز دلبران جفا پیشه داد دل
یک چند دل اگر بگذارد به من مرا
ناصح بدست دل بگذار اختیار من
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
بختم به خواب کرد ز وصل تو کامیاب
بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
غیر از خیال روی تو در چشم قطره بار
هرگز کسی ندیده که نقشی زند بر آب
ای عمر رفته چند به باز آمدن درنگ
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
چون خیال او ز جان مهجور نیست
دور از او گر زنده باشم دور نیست
از رخ خوبان نبیند نور او
هر که را در دیدهٔ دل نور نیست
در نظر بازی ارباب نظر
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
فغان زاغ درین باغ با هزار یکی است
گلیش کاین دو یکی نیست از هزار یکی است
یکی است جور و جفا گرچه پیش غیر دو تاست
دو تاست عشق و هوس گرچه پیش تار یکی است
همان بود به دل عندلیب خار ملال
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
بگذشت زجان هر کس و از آن سر کو رفت
آنجا به چه کار آمد و زآنجا به چه رو رفت
خونی که روا بود که از تیغ تو ریزد
از حسرت تیغت همه از دیده فرو رفت
بودم ز می یار چنان مست که امسال
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
یاری مخواه از آن که به ما سازگار نیست
یاری که یار اهل وفا نیست یار نیست
آسودگی زوصل مجوز انکه هیچ گه
بلبل به بی قراری فصل بهار نیست
ناکامی دل است اگر کام روزگار
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
خوش دولتی است وصل تو نعمت حیات
اما دریغ ازین که بود هر دو بی ثبات
خلقی به جستجوی تو دایم به بزم من
وین طرفه تر که من همه شب جویم از خدات
نبود عجب اگر به سر کویت آورند
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
در بساط عاشقی از عشق غیر از نام نیست
می گساران را بجز شهد هوس در جام نیست
بهر وصل شاهدی هر بزم خواهی چیده شد
نغمه ی چنگش بجز بانگ صلای عام نیست
ز آفت خط بتان زین بیش بود افسانهها
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
آنرا که زهجر دردناک است
یا چاره وصال یا هلاک است
از چشم و دلم در آب و آتش
چشمم سمک و دلم سماک است
دامان کشیم ز دست و آنگاه
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
فغان که زاغ به گلشن زبسکه شد گستاخ
بجای بلبل مسکین نشست بر سر شاخ
کسی که پای بکویت نمی نهاد از بیم
چه شد که دست در آغوشت آورد گستاخ
چه رخنه در دل آن شوخ سنگدل بکند
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
نگیرد تا دلت در دل دری چند
بدل بگشا ز زخم خنجری چند
دلم دانی که در خیل بتان چیست
مسلمانی اسیر کافری چند
ز بی مهری سیه دارند روزم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
دل بود چو دور از در خویشم به جفا کرد
کز ضعف در آن کوی به جا ماند و به جا کرد
ز آن روی خطش را نبود آفتی از پی
کاین سبزه ی تر نشو و نما ز آب بقا کرد
از بهر تسلای دل غیر مرا کشت
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶
یکی است بیتو گرم زهر در گلو ریزند
و گر شراب به جام من از سبو ریزند
چه باده ها که بشوق تو از سبو به قدح
کنند و از قدحش باز در سبو ریزند
بهای می چو نباشد به کوی باده فروش
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷
ز روی پردگی ما چو پرده بر گیرند
به روی پرده نکویان پرده در گیرند
چنانم از ستمت کز پی تسلی خویش
بلا کشان تو از حال من خبر گیرند
به آب عفو بشو جرم عالمی ورنه
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
دل کز اینگونه ز هجران تو خون خواهد شد
حال دل بیتو توان یافت که چون خواهد شد
خط او سرزد و اکنون بسر کوی ویم
اعتباریست که هر روز فزون خواهد شد
شوق آن زلف چو زنجیر که من می بینم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲
مرا مشکل گشا تا دل نباشد
ز دل کارم چنین مشکل نباشد
ز شرم قاتلم هر کشته ی را
به محشر شکوه از قاتل نباشد
بگوئید آنکه غافل شد زحالم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴
بلای دل کز آن بالا به صد غم مبتلا باشد
کسی داند که چون دل مبتلای آن بلا باشد
نمی خواهم کسی از جانب او پیک ما باشد
گرش قاصد صبا، پیغام پیغام وفا باشد
ز بیماران درد عشق آنکس را دوا باید
[...]