گنجور

 
سحاب اصفهانی

نگیرد تا دلت در دل دری چند

بدل بگشا ز زخم خنجری چند

دلم دانی که در خیل بتان چیست

مسلمانی اسیر کافری چند

ز بی مهری سیه دارند روزم

مهی چند از جفای اختری چند

چنان ویران شد از غم خانه دل

که شهری از هجوم لشگری چند

پرم آن روز بگشاید که از من

بدام او نباشد جز پری چند

چنان ماند متاع دین که داری

(سحاب) از هر طرف غارتگری چند