گنجور

 
سحاب اصفهانی

خوش دولتی است وصل تو نعمت حیات

اما دریغ ازین که بود هر دو بی ثبات

خلقی به جستجوی تو دایم به بزم من

وین طرفه تر که من همه شب جویم از خدات

نبود عجب اگر به سر کویت آورند

زاهد ز کعبه روی و برهمن ز سو منات

جز لعل آن که سبزه ی خط سر زده از آن

کی دیده کس نبات کزو سر زند نبات

در بحر عشق غرقم و شادم از اینکه هست

هر موج آبش آیت نومیدی نجات

چشمی که خلق را به تغافل کشد (سحاب)

بنگر طمع که دارم از آن چشم التفات