گنجور

 
سحاب اصفهانی

عقده ای از کار ما نگشود لعل یار ما

زلف او صد عقدهٔ دیگر زند در کار ما

نسبتی دارند با هم التفاتی دور نیست

نرگس بیمار او را با دل بیمار ما

تا فلک جاری نکرد از دیده ام سیلاب اشک

لحظه ای ایمن نبود از آه آتشبار ما

کاش بخت خفته بیداری بیاموزد ز چشم

یا ز بخت خفته خواب این دیدهٔ بیدار ما

ما نه از روی ریا، از بهر طاعت بسته ایم

طعنه‌ها بر سبحهٔ زاهد زند زنار ما

گر کند از گریه منع ما ولی از رحم نیست

ز اشک خونین هم بخواهد رنگ بر رخسار ما