گنجور

 
سحاب اصفهانی

یاری مخواه از آن که به ما سازگار نیست

یاری که یار اهل وفا نیست یار نیست

آسودگی زوصل مجوز انکه هیچ گه

بلبل به بی قراری فصل بهار نیست

ناکامی دل است اگر کام روزگار

چون من کسی به کام دل روزگار نیست

با هر که خلف وعده کند شرمسار ازوست

رشک آیدم به هر که ازو شرمسار نیست

ذوقی بود زوعده ی روز وصال تو

آن را که آگهی ز شب انتظار نیست

چشم (سحاب) بی مه روی تو کی بود

وقتی که همچو چشم (سحاب) اشکبار نیست