گنجور

 
سحاب اصفهانی

یکی است بیتو گرم زهر در گلو ریزند

و گر شراب به جام من از سبو ریزند

چه باده ها که بشوق تو از سبو به قدح

کنند و از قدحش باز در سبو ریزند

بهای می چو نباشد به کوی باده فروش

سزد که از پی این آب آبرو ریزند

کراست جرأت پرسش به محشر از خونی

که تیر غمزه ی ترکان تندخو ریزند

نماند در گل او رنگ و بو که رنگی نیست

در آن سرشک که از یاد روی او ریزند

خبر دهید بدلها (سحاب) آن خونها

که از جفای وی از دیده ها فرو ریزند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
آذر بیگدلی

شراب شوق تو ما را چو در گلو ریزند

پیاله کاش گذارند و با سبو ریزند

بس است ظلم اسیران، بترس از آن ساعت

که اشک حسرتی از دیده ها فرو ریزند

مرا که خون دل آخر ز دیده خواهد ریخت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه