قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
ای دل و جان عاشقان خسته تیغ مرحبا
غلغله تو در سمک کوکبه تو در سما
غیرت تو هزار را برده بعالم فنا
بر سر کوی عاشقی کشته بتیغ ابتلا
باده بنوش و دم مزن صید در حرم مزن
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
ایهاالصابرون فی البلوا
طرقوا طرقوا الی المولا
راه نزدیک ویار نزدیکست
قطع شد قصه بیابانها
یار با ماست،یا نصیب،ایدل
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
بلبل بوقت صبح بدرگاه کبریا
فریاد عشق زد که: منم عاشق خدا
زار و نزار و شیوه تجرید همرهست
در حال من نگر ز سر لطف، ربنا
مجروح و خسته ایم، بما مرهمی فرست
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
تا پریشان نکند زلف ترا باد صبا
متصور نشود حالت جمعیت ما
موکشان برد مرا عشق ز مسجد بکنشت
الله الله،چه تفاوت، زکجا تا بکجا؟
هرچه در وصف توگفتند، زمه تا ماهی
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
طلوع پرتو حسنست در جهان، اما
خلاف مذهب و دین چیست؟ معنی اسما
بجان تو که هزاران هزار فرسنگست
ز شهر عالم صورت بملک «اوادنا»
جهان پرست ازین آفتاب عالمتاب
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
گر صفات خدا کنی بسزا
وصف او گوی «ربنا الاعلا»
گر تو صدیق اکبری، دانی
صفت صدق چیست؟ «صدقنا»
جز ازو نیست در سرای وجود
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
گریبان میدرم هردم که: دامان درمکش از ما
که ما مشتاق دیداریم و رند و عاشق و شیدا
به چشم مست میگونت بگو: ای ترک یغمایی
که: آخر چیست مقصودت ز چندین غارت دلها؟
ازان خورشید رخسارت سواد زلف یک سو کن
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
هرچه آن می رود از حد سمک تا بسما
فاعلش را نتوان گفت که چونست و چرا؟
نوبت هجر مطول شد و ز اندازه گذشت
گر درین حال بماند دل من واویلا
من ازین آتش سوزنده که در سر دارم
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
ساقی، ز کرم پر کن این جام مصفا را
آن روح مقدس را، آن جان معلا را
روزی که دهی جامی، از بهر سرانجامی
یک جرعه تصدق کن آن واعظ رعنا را
خواهی که برقص آید ذرات جهان از تو
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
نمی دانم چه افتادست قسمت از قدر ما را
کزین درگاه می رانند دایم دربدر ما را
ازین معنی چه دلشادم، قرین دولت افتادم
ازین معنی که شد همراه ماهی در سفر ما را
برو، ناصح، مده پندم، که با کس نیست پیوندم
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
هر صبحدم پیغام خود گویم به زاری باد را
تا عرض حال دل کند آن سرو حوریزاد را
پیش درش افتادهام بر خاک ره چون بندگان
زین باب دیدم در شرف اسباب پیش افتاد را
گر رفت اشکم در زمین از تربیتهای غمش
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
ساقی بیار باده و بنواز عود را
یک دم بلند کن نغمات سرود را
جامی بتشنگان حیات ابد رسان
هی بر زنید زاهد خشک حسود را
شیطان حسود و دشمن و رحمان امین جان
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
ساقی به من آور قدح پیر مغان را
تا تازه کند جودت او جوهر جان را
یک جام به من بخش از آن خم قدیمی
زان می که کند مست زمین را و زمان را
زان باده که در نشئه او آب حیاتست
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
وقت آن شد که می ناب دهی مستان را
خاصه من بیدل شوریده سرگردان را
قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است
تا ز خود دور کنم این سر و این سامان را
شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
هزار بار نمک ریخت بر جراحت ما
بشیوهای ملاحت، زهی ملاحت ما!
ز دست جور جهان دل خلاص گشت تمام
ز سعیها که غمش کرد در حمایت ما
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردیم
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
باده می ریزند صافی دم بدم در جام ما
تا چه خواهد شد ز جام یار ما انجام ما؟
ما همه مستیم از آن دولت که بنمودی جمال
همچو دولت ناگهان مست آمدی بر بام ما
چون سر از خاک لحد در حشر بردارم ز خواب
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
لب عالم منم،چه لب؟لب لب
منکر این سخن مباش، «فتب »
عقل و جانم ربود و حیران ساخت
این بود شاق عشق ونشائه حب
گر به جائی رسیده ای،ای دل
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
ای رخ زیبای تو رشک مه و آفتاب
روی تو و جام می، عکس گل اندر شراب
جمله جهان انتظار، در طلب یار غار
تا که ببیند بخواب روی ترا بی حجاب؟
در حجب عزتی، در تتق وحدتی
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
باده ارزان شد و زهاد خرابند و یباب
ساقی، از جام بلورین تو جان را دریاب
می رود عمر براهی که نمی آید باز
این دمی چند که باقیست بمی خانه شتاب
باده ار دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
[...]
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
چند ازین افسانهای خاک و آب؟
در طلب داری، رخ از دریا متاب
چند گردی کوه و صحرا از هوس؟
پیش «هو» آ «انه حسن المآب »
چون حجاب خود تویی، بگذر ز خود
[...]