گنجور

 
قاسم انوار

هر صبح‌دم پیغام خود گویم به زاری باد را

تا عرض حال دل کند آن سرو حوری‌زاد را

پیش درش افتاده‌ام بر خاک ره چون بندگان

زین باب دیدم در شرف اسباب پیش افتاد را

گر رفت اشکم در زمین از تربیت‌های غمش

آخر رسانید این دلم تا آسمان فریاد را

خواهم که بر بنیاد دل بنیاد صبری افکنم

عشقش به هم برمی‌زند دیوار این بنیاد را

تا ذکر آن لب وِردِ من شد در میان هر سخن

شیرین و خوب و مختصر می‌خوانم این اوراد را

دم زد ز آل لعل او چشمم به اثبات نسب

آرَد گواه اندر نظر این اشک مردم‌زاد را

از چشم مستش قاسمی دارد دلی در موج خون

رحمی نشد بر صید خود آن دِل‌سِیَهْ صیاد را

 
 
 
کمال خجندی

چشم تو از حد می برد با عاشقان بیداد را

از ناله مرغان چه غم آن دل سیه صیاد را

مردم به دور روی تو در گریه اند از آه من

شرطست باران ریختن در موسم گل باد را

گفتی ز بنیاد افکنم آن را که بر من دل نهد

[...]

صفایی جندقی

آن کز جفا آموخت رسم و ره بیداد را

کاش از وفا آموزدت چندی طریق داد را

ما را فتاد این ماجرا، کس را چه باک از رنج ما

از صید پیکان بلا، نبود خبر صیاد را

لعلت که دل یاقوت او، خون جگرها قوت او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه