گنجور

 
قاسم انوار

هرچه آن می رود از حد سمک تا بسما

فاعلش را نتوان گفت که چونست و چرا؟

نوبت هجر مطول شد و ز اندازه گذشت

گر درین حال بماند دل من واویلا

من ازین آتش سوزنده که در سر دارم

همچو شمعم همگی محو کند سر تا پا

آخر، ای یار دل افروز، چه بودست و چه شد؟

نظری کن بسوی بنده خود احیانا

نظر تست که گویند: حیات طیب

نفس تست که گویند: «که یحیی الموتا»

تا بکی تیر ملامت رسد از هر سویی؟

تیر پیداست ولی شست و کمان ناپیدا

قاسمی را چه غم از سرزنش دشمن و دوست

عشقبازی ز ازل گشت نصیب دل ما