گنجور

 
قاسم انوار

ساقی به من آور قدح پیر مغان را

تا تازه کند جودت او جوهر جان را

یک جام به من بخش از آن خم قدیمی

زان می که کند مست زمین را و زمان را

زان باده که در نشئه او آب حیاتست

زان باده که او جلوه دهد عین عیان را

زان باده که تا با نشد ازو طلعت خورشید

زان باده که سرمست کند پیر و جوان را

قومی که ازین باده چشیدند، درین حال

گفتند به مستی همه اسرار نهان را

ما را سخن از یار قدیمست درین راه

زین بیش مگویید حدیث حدثان را

قاسم، همه یارست به جز یار دگر نیست

روشن بود این نکته حریف همه‌دان را