بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱
دمی که آن گل خندان به قصد خون منست
ز خوی نازک او نیست از جنون منست
به ناامیدی از آن آستان شدم محروم
نشان بخت بد و طالع زبون منست
برون ز بزم طرب سوزدم به خنده چو شمع
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲
ماه رخسار تو آیینهٔ مقصود منست
دانهٔ خال بر او اختر مسعود منست
شب که بیلعل تو می میکشم از ساغر چشم
جگر پاره کباب نمکآلود منست
بس که در آتش سودای تو سوزم همه شب
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳
خوبان که ز ملک دلشان چشم خراجست
حقّ نظرست آنکه ستانند نه باجست
در دست طبیبست علاج همه دردی
دردی که طبیبم دهد آنرا چه علاجست؟
این درد که میآوردم مژدهٔ درمان
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴
ما را نه میل باغ و نه پروای بلبلست
فریاد ما ز جلوهٔ آن روی چون گلست
گویا ندارد از قد و زلف تو آگهی
مرغ چمن که شیفتهٔ سرو و سنبلست
گر دست فتنه سلسلهٔ هستیم گسست
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵
عاشقان را دم گرم و نفس سرد بس است
گرمی و گل نبود اشک و رخ زرد بس است
آسمان گو به رهم شعلهٔ خورشید مدار
که مرا همرهی آن مه شبگرد بس است
مطلب جام جم و آینهٔ اسکندر
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
عیدست و نوبهار و چمن سبز و خرّمست
ماییم و روی دوست که نوروز عالمست
بر سرو نازپرور من میکند سلام
هر شاخ گل که در چمن جان مسلّمست
از نازکان سرو چمن سرو ناز من
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
چمن ز سایهٔ سروت چو گلشن ارمست
نهال قد ترا آب خضر در قدمست
یکی هزار شد آشوب حسنت از خط سبز
فغان ز خامهٔ صنع این چه شیوهٔ قلمست
خوشم به نقش جمالت که در صحیفهٔ حُسن
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸
در دلم سوزی عجب از عشق زیبا دلبریست
دوزخی در جانم از داغ بهشتی پیکریست
تا قرین آتش شوقت شدم پروانهوار
سوزم از اندیشه هر دم کاین منم یا دیگریست؟
چون نسوزم بیتو در بستان که در جانم ز غم
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹
چمن شکفت و نسیمی ز هر گلی برخاست
ز هر نهال گلی بانگ بلبلی برخاست
نسیم صبح، دلاویز و مشگبیز آمد
مگر ز سلسلهٔ جعد کاکلی برخاست
کشیدم از غم زلف تو در چمن آهی
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰
آزاد بلبلی که به دام بلا نسوخت
ترک هوس گرفت و ز باد هوا نسوخت
پروانهای که بر سر شمعی به مهر گشت
بیرون نشد ز دایرهٔ شوق تا نسوخت
یک ره دلم در انجمن آتشینرخان
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱
خود رای من بخلوت رازت پناه چیست
در بسته یی بروی غریبان گناه چیست
بیرون خرام و کشته ی دیرینه زنده کن
تا خلق بنگرند که صنع اله چیست
وه گر تو یکدو شب بسر کو در آمدی
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲
بیگناهم خشم و نازت با من ای خود کام چیست
یک طمع ناکرده زان لب این همه دشنام چیست
ناگزیده آن لب شیرین چه داند هر کسی
کز تو بر جان من رسوای خون آشام چیست
یار پیش دیده و دل همچنان در اضطراب
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳
غمی دارم ازو سودم همینست
فگارم ساخت بهبودم همینست
کشم آهی و سوزم خرمن خود
زبان آتش آلودم همینست
فراموشم کند آن دیر پروا
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴
آه ازین ناز و دلبری که تراست
وین جفا و ستمگری که تراست
شاید ار آدمی پرستد بت
زین همه ظلم و کافری که تراست
ایدل آشفتگی دراز کشید
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵
دوش آه من سر راهش برسم داد بست
باز کرد آن حلقه ی زلف و در بیداد بست
خواستم از کاو کاو غمزه اش فریاد کرد
همچو طوطی شکرم داد وره فریاد بست
باد می آرد ز زلفش هر نفس بوی وفا
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶
از گلم گلها شکفت و از مزارم لاله خاست
کشت امیدم نگر کز اشک همچون ژاله خاست
هر که بشنید آه سردم در دلش پیکان نشست
وانکه دید این جسم چون نالم ز جانش ناله خاست
آنقدر در بزم میخواران نشستی شمع من
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷
خورشید من که رخش جفا گرم داشتست
حسنش بر این خیال خطا گرم داشتست
در عاشقی بشورش من نیست عندلیب
هنگامه را بصوت و صدا گرم داشتست
چون بیضه نه سپهر در آرد بزیر بال
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸
باز با مرغ سحر خوان غنچه عهد تازه بست
دفتر گل را به عنوان وفا شیرازه بست
جذب آب و سبزه بیرون برد گل رویان شهر
محتسب هرچند از غیرت در دروازه بست
جوش مستان و خروش رود و گلبانگ هزار
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹
اگرچه زشت نماید بدوستان ستم دوست
جفا کشیم و برویش نیاوریم که نیکوست
بمکتب ستم او دلم ز وسوسه ی عقل
چو طفل عربده جو پهلوی خلیفه ی بدخوست
دل ضعیف چه زحمت برد بنزد طبیبان
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰
دست اجلم بر دل ماتمزده ره بست
عود دلم از دود جگر تار سیه بست
منشور سرافرازی و گردنکشی او
تعویذ دل ماست که بر طرف کله بست
آه از دل آن مست که چون رخش بدر تاخت
[...]