گنجور

 
بابافغانی

خورشید من که رخش جفا گرم داشتست

حسنش بر این خیال خطا گرم داشتست

در عاشقی بشورش من نیست عندلیب

هنگامه را بصوت و صدا گرم داشتست

چون بیضه نه سپهر در آرد بزیر بال

مرغی که آشیان وفا گرم داشتست

در چنگ زهره هست نوای غلط مرو

کاین بزم را ترانه ی ما گرم داشتست

یک مشتریست بر در این خانه آفتاب

بازار خوبی تو خدا گرم داشتست

تا کی دهد عنان مرادم فلک بدست

حالا به تازیانه مرا گرم داشتست

در حیرتم که آتش صوفی برای چیست

چون صفه را سماع و صفا گرم داشتست

تا آمدم بوادی هجران گداختم

این منزل خراب هوا گرم داشتست

چون شمع تا نسوخت فغانی نیافت وصل

مجلس از آن اوست که جا گرم داشتست