دوش آه من سر راهش برسم داد بست
باز کرد آن حلقه ی زلف و در بیداد بست
خواستم از کاو کاو غمزه اش فریاد کرد
همچو طوطی شکرم داد وره فریاد بست
باد می آرد ز زلفش هر نفس بوی وفا
نیک می آرد ولی نتوان گره بر باد بست
عشق سرها در رهم افگند تا دل برکنم
چون خورم آبی که این سرچشمه از بنیاد بست
این همان کوه بلا خیزست کاواز سگش
پرده ی مجنون درید و گردن فرهاد بست
بگذرم چون باد در گلزار تا سویش روم
گرچه راهم با هزاران خنجر پولاد بست
یادم از خفتان روز جنگ آن شهزاده داد
چون صبا بند قبای سوسن آزاد بست
در دل تنگم چو جوهر در نهاد آینه
نقش روی او هزاران صورت نوشاد بست
زین سرابستان فغانی چون گل وصلی نیافت
رفت و سنگ ناامیدی بر دل ناشاد بست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دل به نور شمع نتوان در گذار باد بست
ساده لوح آن کس که دل بر عمر بی بنیاد بست
می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند
طرف شهرت بیستون از تیشه فرهاد بست
رو به هر مطلب که آرد، می زند نقش مراد
[...]
آنکه کوه درد را بر آه بی بنیاد بست
از نفس مشت غبار جسم را برباد بست
می تواند نالهٔ دل را به گوش او رساند
درد را از رشتهٔ آه آنکه بر فریاد بست
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.