گنجور

 
بابافغانی

خوبان که ز ملک دلشان چشم خراجست

حق نظرست آنکه ستانند نه باجست

در دست طبیبست علاج همه دردی

دردی که طبیبم دهد آنرا چه علاجست

این درد که می آوردم مژده ی درمان

در دل نمک سوده و در چشم زجاجست

در منزل عنقا چه زید مرغ سلیمان

چندانکه نظر می کنم آنجا سر و تاجست

فیضی که نظر می برد از چشمه ی خورشید

در روز توان یافت، سخن در شب داجست

در آتش سودای تو صد قافله ی مشک

خاکستر بازار بود این چه رواجست

بسیار مکش این نفس سرد فغانی

شاید که تحمل نکند گرم مزاجست