گنجور

 
بابافغانی

اگرچه زشت نماید بدوستان ستم دوست

جفا کشیم و برویش نیاوریم که نیکوست

بمکتب ستم او دلم ز وسوسه ی عقل

چو طفل عربده جو پهلوی خلیفه ی بدخوست

دل ضعیف چه زحمت برد بنزد طبیبان

چو هم ملاحظه ی صبر او معالجه ی اوست

ز سحر نافه ی زلف تو آتشیست درین دل

که گر بشیر در اویزد از جنون بدرد پوست

ترنج غبغش آخر به دست بخت من افتد

بکوشم و بکفش اورم که سیب سخنگوست

ز گریه نرگس من شد سپید و یاسمنم زرد

دلم هنوز هواخواه نوخطان پریروست

سفال صبر شو ایدل که آن نهال ملاحت

به آب دیده در آید اگر چه آن طرف جوست

هزار سلسله ی بافته بمذهب عشاق

نه همچو طاقیه ی پرده و کلاله ی خوشبوست

گلی که تربیت از بلبلی نیافت فغانی

اگر ز چشمه ی خورشید آب خورده که خودروست