گنجور

 
بابافغانی

در دلم سوزی عجب از عشق زیبا دلبریست

دوزخی در جانم از داغ بهشتی پیکریست

تا قرین آتش شوقت شدم پروانه وار

سوزم از اندیشه هر دم کاین منم یا دیگریست

چون نسوزم بیتو در بستان که در جانم ز غم

هر گلی داغی و هر داغی فروزان اخگریست

منکه مشغولم بذکر باده ی لعلت مدام

کی بود یادم که جایی سلسبیل و کوثریست

شوق دیدارت که شد در سینه ی سوزان گره

آتشی گویا فروزان در دل خاکستریست

دفتر گلرا که شست از گریه ابر نوبهار

هر ورق بر خون پاک دردمندان دفتریست

هر حباب از چشمه ی چشم فغانی روز هجر

در هوای بادهٔ آن لعل پر خون ساغریست

 
 
 
سنایی

شعرهای ما نه شعرست ار چنان کان شاعریست

شاعری دیگر بود نزدیک من آن ساحریست

جامی

سینه تنگم نه جای چون تو زیبا دلبری ست

خوش بیا بر چشم من بنشین که روشن منظری ست

بر رخ زردم ببین خط های خونین از سرشک

کین ورق در حسب حال دردمندان دفتری ست

هر شبی چندان ز درد هجر بگدازم که روز

[...]

سلیم تهرانی

می‌شناسم چشم او را، طرفه مست کافری‌ست

دیده‌ام مژگان شوخش را، عجب تیرآوری‌ست

قوت بازوی غم را بین کزو عاجز شده‌ست

می که هر برگی ز تاکش پنجهٔ زورآوری‌ست

از تهیدستی به مقصد ره نیابد ناله‌ام

[...]

واعظ قزوینی

سوی قبرستان گذاری کن، که خوش بوم و بریست

سبزه هر سو خط یاری گل رخ سیمین بریست

بسکه پربار از گل صدرنگ حسرت گشته است

سر نهاده بر زمین، در هر قدم شاخ زریست

هر طرف آرامگاه شاه دامادیست شوخ

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از واعظ قزوینی
بیدل دهلوی

فکر آزادی به این عاجز سرشتیها تریست

عقده چندان نیست اما رشتهٔ ‌ما لاغریست

تا بود ممکن نفس نشمرده‌ کم باید زدن

ای ز آفت بیخبر دل‌ ‌کورهٔ مینا گریست

برق غیرت در جهات دهر وا کرده‌ست بال

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه