گنجور

 
بابافغانی

دست اجلم بر دل ماتمزده ره بست

عود دلم از دود جگر تار سیه بست

منشور سرافرازی و گردنکشی او

تعویذ دل ماست که بر طرف کله بست

آه از دل آن مست که چون رخش بدر تاخت

اول گذر بادیه بر میر سپه بست

یوسف به بیابان عدم چون علم افراخت

خورشید سراپرده اش از پرده ی مه بست

دست از همه او برد که در معرکه ی عشق

از روی ارادت کمر خدمت شه بست

در بدرقه ی نور بصر دیده ی یعقوب

صد قافله ی نیل روان بر سر چه بست

هر طرح که در پرده ی دل حسن تو انداخت

صد صورت دلکش همه بر وجه شبه بست

هر دل که ز دار ستم حسن وفا جست

سودای خطا کرد و تمنای تبه بست

قطع نظر از شهر بتان کرد فغانی

بیرون شد و از دیر مغان بار گنه بست