گنجور

 
بابافغانی

دمی که آن گل خندان به قصد خون منست

ز خوی نازک او نیست از جنون منست

به ناامیدی از آن آستان شدم محروم

نشان بخت بد و طالع زبون منست

برون ز بزم طرب سوزدم به خنده چو شمع

کسی که بی‌خبر از آتش درون منست

رقم به منصب فرهادیم کشید قضا

که بار خاطر من کوه بیستون منست

مران به گریه‌ام ای باغبان ز گلشن خویش

که آب و رنگ گل از اشک لاله‌گون منست

تو خود به عشوه نظر کن به سوز گفتارم

چه احتیاج به افسانه و فسون منست

دلیل سوز فغانی بس است آتش آه

نشان داغ درون شعلهٔ برون منست