گنجور

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱

 

دل ز ناوک‌های بیداد تو پیکان را گرفت

تشنه‌لب از ابر رحمت آب باران را گرفت

پُردلی کاری نمی‌سازد ز استیلای عشق

شیر بگریزد دمی کآتش نیستان را گرفت

سهل باشد مملکت‌گیری به امداد سپاه

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲

 

جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شاد است

ز یمن جور تو اقلیم درد آباد است

اجل ز هر غمم آسوده کرد و دانستم

که شمع را اگر آسایشی است از باد است

به آن رسیده که رامم شود، رمش ندهی

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳

 

ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت

برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت

با مسیحا درد خود گفتیم پر سودی نکرد

زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت

سینهٔ ما هیچ‌گه بی‌ناوک جوری نبود

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴

 

دائم گله چرخ دلا ورد زبان چیست؟

گر ناوک خاری رسدت جرم کمان چیست؟

بی‌باکی آن غمزهٔ خون‌ریز از آن است

کز تیر نپرسند که تقصیر کمان چیست؟

گر خاک‌نشینان فلک‌سیر نباشند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵

 

علاج عاشق دلگیر سیر بستان نیست

به چشم تنگدلان غنچه کم ز پیکان نیست

ز استخوان شهیدان اگر نخیزد دود

دلیل راهروان کس درین بیابان نیست

ز بهر تن زرهی نیست به ز نقش حصیر

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶

 

گر آه و ناله داری در ملک عشق باب است

بد یمن شادمانی چون خانهٔ حباب است

چشمت به خون عاشق گر تشنه است سهل است

چیزی‌که می‌توان خواست از دوستان شراب است

دشمن ز شغل خصمی آسودگی ندارد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷

 

ضعفم مدد ز قوت صهبا گرفته است

دستم عصا ز گردن مینا گرفته است

کلک قضا مداد خط سرنوشت ما

گوئی ز درد آتش سودا گرفته است

این نه صدف ز گوهر آسودگی تهی است

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸

 

دل از سر کوی تو اگر پای کشیده است

باز آمدنش زودتر از رنگ پریده است

ناصح هذیان گوید و ما را تب عشق است

ما بسمل و او می‌طپد این را که شنیده است

حال دل صدپاره که در نامه نوشتم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹

 

عارف که جا به جز سر کوی فنا نساخت

جائی‌که سیل راه ندارد سرا نساخت

افلاک را به فکر من انداخت وصل او

کم بخت را سعادت بال هما نساخت

در ملک زندگی دل بی‌شور عشق نیست

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰

 

دختر رز از کنار می‌کشان یکسو گرفت

پرده‌ای کز کار ما برداشت خود هر رو گرفت

بزم عشرت روشنائی از کجا پیدا کند؟

کآتش می رفت و جانش دود تنباکو گرفت

سیر گلشن کردی و گل غنچه شد بار دگر

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱

 

صبر را از دهنت حوصله تنگ آمده است

ناله‌ها را ز دلت تیر به سنگ آمده است

مژه‌ات آفت جان، ترکِ نگاهت خون‌ریز

بسته آن غمزه دو شمشیر و به جنگ آمده است

بدگمانی دلم ز آن صف مژگان داند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲

 

صبرم حریف دوری طاقت‌گداز نیست

شام غم است این سر زلف دراز نیست

گر کوته است دست امیدم عجب مدار

در دعوی گزاف زبانم دراز نیست

برخاستن ندارد، افتادنم چو شمع

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳

 

زان سینه چه راحت که ره زخم به در نیست

بادی نخورد بر دل اگر خانه دو در نیست

با این همه تنگی که نصیب دهن اوست

داغم که چرا روزی ارباب هنر نیست

چشمت غم آن زلف سیه روز ندارد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴

 

گردون در آتش از حسد جوهر من است

پرواز من بلندتر از اختر من است

شبنم به بال جذبهٔ خورشید می‌پرد

کس را چه حد بستن بال و پر من است

پامال و خاکسار و ز هر باد بی‌قرار

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵

 

سردمهری‌های دوران را تلافی از تب است

سوزن خار ملامت‌ها ز نیش عقرب است

نه همین ما می‌گدازیم از غم بخت سیاه

هرکجا روشندلی دیدیم شمع این شب است

ناله هرجا می‌رسد رنگ دگر بر می‌کند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶

 

یک‌رنگم و در کوی دو رنگیم وطن نیست

سِیلم که مدارا به کسی شیوهٔ من نیست

افتادن دیوار کهن، نو شدن اوست

جز مرگ کسی در پی آبادی من نیست

خوبان نپسندند حق صحبت دیرین

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷

 

گر به قسمت قانعی بیش و کم دنیا یکی است

تشنه چون یک جرعه خواهد کوزه و دریا یکی است

حرص گر دهقان نباشد کشت را شبنم بس است

خوشه و خرمن به پیش چشم استغنا یکی است

کج نظر سود و زیان را امتیازی داده است

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸

 

به ملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست

در آشنائی خورشید روشنائی نیست

هر آنچه رفت ز دستم برون ز دل هم رفت

میان دست و دلم چون صدف جدائی نیست

غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹

 

یک شهر سنگدل را یک سخت‌جان بس است

جائی که صد خدنگ بود یک نشان بس است

زلفت هزار حلقه کمان را چه می‌کند؟

گر صید دل مراد بود یک کمان بس است

دل زان تست بر سر جان گر سخن بود

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰

 

دل که چون نرگس مستت به شراب افتادست

دفتر معرفت ماست در آب افتادست

ما ز آغاز و ز انجام جهان بی‌خبریم

اول و آخر این کهنه کتاب افتادست

غمزه‌ات کار دلم ساخت به یک چشم زدن

[...]

کلیم
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۲۹
sunny dark_mode