گنجور

 
کلیم

زان سینه چه راحت که ره زخم به در نیست

بادی نخورد بر دل اگر خانه دو در نیست

با این همه تنگی که نصیب دهن اوست

داغم که چرا روزی ارباب هنر نیست

چشمت غم آن زلف سیه روز ندارد

از ماتم همسایه درین خانه خبر نیست

از خضر مکش منت بیجا، به ره عشق

کز بحر ره قافلهٔ موج به در نیست

زان غمزه به دل می‌رسدم از ره دیده

صد زخم که در پیش رهش سینه سپر نیست

از چرخ چه مینالی اگر بخت نداری

بی‌طالعی طفل ز تقصیر پدر نیست

زین صرفه که در طینت ایام سرشتند

در باغ جهان مایه اگر هست ثمر نیست

گر بار به دوزخ نگشائیم چه سازیم

ما را که مطاعی بجز از هیزم تر نیست

در خاک وطن تخم مرادی نشود سبز

بیهوده کلیم اینهمه سرگرم سفر نیست