گنجور

 
کلیم

دختر رز از کنار می‌کشان یکسو گرفت

پرده‌ای کز کار ما برداشت خود هر رو گرفت

بزم عشرت روشنائی از کجا پیدا کند؟

کآتش می رفت و جانش دود تنباکو گرفت

سیر گلشن کردی و گل غنچه شد بار دگر

بس‌که از شرم جمالت دست پیش رو گرفت

در بهاران جا به دست گل نمی افتد به باغ

بیشتر از سبزه می‌باید کنار جو گرفت

هندوان را هیچ جا دلکش‌تر از بتخانه نیست

خال، جا در گوشهٔ چشم تو خوش نیکو گرفت

او که از زلف سیاه خویشتن رم می‌کند

با سیه‌روزی چو من هرگز نخواهد خو گرفت

خسته بسیار است در دارالشفای عشق، لیک

آن شفا باید که کار درد از دارو گرفت

بس‌که کردم گریه رام من شد آن وحشی، کلیم

طفل اشکم از دویدن عاقبت آهو گرفت