گنجور

 
کلیم

به ملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست

در آشنائی خورشید روشنائی نیست

هر آنچه رفت ز دستم برون ز دل هم رفت

میان دست و دلم چون صدف جدائی نیست

غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو

چو اخگرم سر و پروای خودنمائی نیست

به کشوری که فتد عکس تیره‌روزی ما

ز آب و آینه امید روشنائی نیست

مرا که شیوهٔ افتادگی هنر باشد

شکست نفس بجز عیب خودستائی نیست

ز درد فقر دلا غیرتی اگر داری

مخواه مرگ که خواهش بجز گدائی نیست

به اضطراب گرفتارم آنقدر که قفس

شکسته است و مرا فرصت رهائی نیست

چو پا ز آبله پوشیده‌ای، برو بنشین

که ناقص است سلوک ار برهنه پائی نیست

که را کلیم ستودم که بر سپهر نرفت؟

هزار حیف که پروای خودستائی نیست