گنجور

 
کلیم

به ملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست

در آشنائی خورشید روشنائی نیست

هر آنچه رفت ز دستم برون ز دل هم رفت

میان دست و دلم چون صدف جدائی نیست

غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو

چو اخگرم سر و پروای خودنمائی نیست

به کشوری که فتد عکس تیره‌روزی ما

ز آب و آینه امید روشنائی نیست

مرا که شیوهٔ افتادگی هنر باشد

شکست نفس بجز عیب خودستائی نیست

ز درد فقر دلا غیرتی اگر داری

مخواه مرگ که خواهش بجز گدائی نیست

به اضطراب گرفتارم آنقدر که قفس

شکسته است و مرا فرصت رهائی نیست

چو پا ز آبله پوشیده‌ای، برو بنشین

که ناقص است سلوک ار برهنه پائی نیست

که را کلیم ستودم که بر سپهر نرفت؟

هزار حیف که پروای خودستائی نیست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیرخسرو دهلوی

بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست

رها مکن که دلم را ز غم رهایی نیست

دلم ببردی و گر سر جدا کنی ز تنم

به جان تو که دلم را سر جدایی نیست

بریز جرعه که هنگامه غمت گرم است

[...]

عبید زاکانی

خوشا کسی که ز عشقش دمی رهایی نیست

غمش ز رندی و میلش به پارسایی نیست

دل رمیدهٔ شوریدگان رسوایی

شکسته‌ایست که در بند مومیایی نیست

ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عبید زاکانی
ناصر بخارایی

مرا به بعد مکان از شما جدائی نیست

که هر کجا روم از دام دل رهائی نیست

هر آنچه در نظرم آید از شمایل تو

به جز وظیفهٔ شوخی و دلربائی نیست

در آن حریم که خلوتسرای حضرت اوست

[...]

اهلی شیرازی

چو منع غیر مجالم در آشنایی نیست

ز آشنایی او چاره جز جدایی نیست

گذشتم از غم آن گل زرشک غیر ولی

ز خار خار دل از غیرتم رهایی نیست

دلا ز صحبت خوبان کناره کن ز ازل

[...]

میلی

چنین که با تو مرا تاب آشنایی نیست

به حیرتم که چرا طاقت جدایی نیست

خوشم به وعده او، با وجود آنکه به من

وفای وعده او غیر بی‌وفایی نیست

به غیر بس که درآمیختی،‌ به خلق ترا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه