گنجور

 
کلیم

دل که چون نرگس مستت به شراب افتادست

دفتر معرفت ماست در آب افتادست

ما ز آغاز و ز انجام جهان بی‌خبریم

اول و آخر این کهنه کتاب افتادست

غمزه‌ات کار دلم ساخت به یک چشم زدن

دامنی تا زدی آتش به کباب افتادست

شُکر چشم تو کند محتسب شهر کزو

هر کجا میکده‌ای هست خراب افتادست

شیشه از باده به رنگی است که می‌پنداری

دختر رز را آتش به نقاب افتادست

از حریفان قمار تو نمانده است کسی

کار سر باختن اکنون به حباب افتادست

بر رخ ساقی گلرنگ پریشانی زلف

عکس موجی است که بر روی شراب افتادست

دفتر حسن بهار است که در عهد تو شست

برگ گل نیست که از باد در آب افتادست

چشمه‌ساری شده است از نگه شادابش

چشم گریان کلیم ار به سراب افتادست