گنجور

 
کلیم

صبرم حریف دوری طاقت‌گداز نیست

شام غم است این سر زلف دراز نیست

گر کوته است دست امیدم عجب مدار

در دعوی گزاف زبانم دراز نیست

برخاستن ندارد، افتادنم چو شمع

از صد نشیب بخت مرا یک فراز نیست

در دیده‌ای که آن بر و رو جلوه می‌کند

یک قطره اشک نیست که آیینه‌ساز نیست

عادت به شام بخت سیه بس‌که کرده‌ام

چشمم به روز چون پر پروانه باز نیست

باشد پسند اهل جهان رد اهل دل

آب قبول در گهر امتیاز نیست

آب آنقدر که دست بشوییم از سخن

در جویبار خانه معنی طراز نیست

زین‌سان که در میان حوادث فتاده‌ایم

در معرض خطر سپر تیغ باز نیست

هر گه کلیم دست دهد سر به پایش نه

وقت معینی ز پی این نماز نیست