ضعفم مدد ز قوت صهبا گرفته است
دستم عصا ز گردن مینا گرفته است
کلک قضا مداد خط سرنوشت ما
گوئی ز درد آتش سودا گرفته است
این نه صدف ز گوهر آسودگی تهی است
آهم خبر ز عالم بالا گرفته است
تخم نهال سرد شود دانههای اشک
تا قامتش به چشم دلم جا گرفته است
چیزیکه باز پس طلبند از جهان مگیر
عاقل همین کناره ز دنیا گرفته است
دارم رهی به پیش که انگشت خارها
از من حساب آبلهٔ پا گرفته است
صبحی است عارضت که دل از آب و رنگ آن
سامان اشکریزی شبها گرفته است
زان برق حسن کآفت هر گوشهگیر شد
آتش در آشیانهٔ عنقا گرفته است
غیر از زیان ندیده به راه طلب کلیم
گر زانکه قطره داده و دریا گرفته است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
این گردباد نیست که بالا گرفته است
از خود رمیدهای است که صحرا گرفته است
مژگان سرکشت، رگ جان ها گرفته است
بنگر که دست فتنه چه بالا گرفته است
گاهی کشم سری به گریبان خویشتن
از بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است
آشوب محشریست، دلش نام کردهام
[...]
چشمش همین نه دین و دل از ما گرفته است
جز خویش هر چه دیده در این جا گرفته است
دیگر کشد سر از بغل حکم آسمان
دیوانه ای که دامن صحرا گرفته است
اکثر ز سیر خویشتنش روی داده است
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.