گنجور

 
کلیم

ضعفم مدد ز قوت صهبا گرفته است

دستم عصا ز گردن مینا گرفته است

کلک قضا مداد خط سرنوشت ما

گوئی ز درد آتش سودا گرفته است

این نه صدف ز گوهر آسودگی تهی است

آهم خبر ز عالم بالا گرفته است

تخم نهال سرد شود دانه‌های اشک

تا قامتش به چشم دلم جا گرفته است

چیزی‌که باز پس طلبند از جهان مگیر

عاقل همین کناره ز دنیا گرفته است

دارم رهی به پیش که انگشت خارها

از من حساب آبلهٔ پا گرفته است

صبحی است عارضت که دل از آب و رنگ آن

سامان اشک‌ریزی شب‌ها گرفته است

زان برق حسن کآفت هر گوشه‌گیر شد

آتش در آشیانهٔ عنقا گرفته است

غیر از زیان ندیده به راه طلب کلیم

گر زانکه قطره داده و دریا گرفته است