گنجور

 
کلیم

ابر را دیدیم چون ما چشم گریانی نداشت

برق هم کم مایه بود از شعله سامانی نداشت

با مسیحا درد خود گفتیم پر سودی نکرد

زانکه چون بیماری چشم تو درمانی نداشت

سینهٔ ما هیچ‌گه بی‌ناوک جوری نبود

این مصیبت‌خانه کم دیدم که مهمانی نداشت

لذت رو بر قفا رفتن چه می‌داند که چیست؟

هر که در دل حسرت برگشته مژگانی نداشت

از در و دیوار می‌بارد بلا در راه عشق

یک سرابم پیش ره نامد که طوفانی نداشت

نامه‌ام را می‌بری قاصد زبانی هم بگو

خامه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت

مایهٔ حزن است هر بیتم ز سوز دل کلیم

هیچ محنت‌دیده چون من بیت احزانی نداشت

 
sunny dark_mode