گنجور

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

سکوت معنویان را بیا و کار بساز

لباس مدعیان را بسوز و دور انداز

سکوت معنویان چیست عجز و خاموشی

لباس مدعیان چیست گفتگوی دراز

مرا که فتنه و پروانهٔ بلا کردند

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

با تابش زلف و رخت ای ماه دل‌افروز

از شام تو قدر آید و از صبح تو نوروز

از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک

وز تابش روی تو برآید دو شب از روز

بر گرد یکی گرد دل ما و در آن دل

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

تا جایزی همی نشناسی ز لایجوز

اندر طریق عشق مسلم نه‌ای هنوز

عاشق نباشد آنکه مر او را خبر بود

از سردی زمستان و ز گرمی تموز

در کوی عشق راست نیابی چو تیر و زه

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

دلبر من عین کمالست و بس

چهرهٔ او اصل جمالست و بس

بر سر کوی غم او مرد را

هر چه نشانست وبالست و بس

در ره او جستن مقصود از او

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

چون تو نمودی جمال عشق بتان شد هوس

رو که ازین دلبران کار تو داری و بس

با رخ تو کیست عقل جز که یکی بلفضول

با لب تو کیست جان جز که یکی بلهوس

کفر معطل نمود زلفت و دین حکیم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

ای من غریب کوی تو از کوی تو بر من عسس

حیلت چه سازم تا مگر با تو برآرم یک نفس

گر من به کویت بگذرم بر آب و آتش بسترم

ترسم ز خصمت چون پرم گیتی بود بر من قفس

در جستنش روز و شبان گشتم قرین اندهان

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

ای من غلام روی تو تا در تنم باشد نفس

درمان من در دست توست آخر مرا فریاد رس

در داستان عشق تو پیدا نشان عشق تو

در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس

نیکو بشناسم ز زشت در عشقت ای حوراسرشت

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

ای ز ما سیر آمده بدرود باش

ما نه خشنودیم تو خشنود باش

کشته ما را گر فراقت ای صنم

تو به خون کشتگان ماخوذ باش

غرقه در دریای هجران توام

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

ای ز خوبی مست هان هشیار باش

ور ز مستی خفته‌ای بیدار باش

از شراب شوق رویت عالمی

گشته مستانند هان هشیار باش

گر مه میخواره خوانندت رواست

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰

 

ای سنایی دل بدادی در پی دلدار باش

دامن او گیر و از هر دو جهان بیزار باش

دل به دست دلبر عیار دادن مر ترا

گر نبود از عمری اندر عشق او عیار باش

بر امید آنکه روزی بوس یابی از لبش

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

ای دل اندر نیستی چون دم زنی خمّار باش

شو بری از نام و ننگ و از خودی بیزار باش

دین و دنیا جمله اندر باز و خود مفلس نشین

در صف ناراستان خود جمله مفلس‌وار باش

تا کی از ناموس و زرق و زهد و تسبیح و نماز

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

ای پسر میخواره و قلاش باش

در میان حلقهٔ اوباش باش

راه بر پوشیدگی هرگز مرو

بر سر کویی که باشی فاش باش

مهر خوبان بر دل و جان نقش کن

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

بامدادان شاه خود را دیده‌ام بر مرکبش

مشک‌پاشان از دو زلف و بوسه‌باران از لبش

صدهزاران جسم و جان‌افشان و حیران از قفاش

از برای بوسه چیدن گرد سایهٔ مرکبش

خنجری در دست و «مَن یَرغَب»‌کنان عیاروار

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴

 

ای سنایی جان ده و در بند کام دل مباش

راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش

چون نپاشی آب رحمت نار زحمت کم فروز

ور نباشی خاک معنی آب بی حاصل مباش

رافت یاران نباشی آفت ایشان مشو

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵

 

ای جهان‌افروز دلبر ای بت خورشیدفش

فتنهٔ عشاق شهری، شمسهٔ خوبان کش

گاه آن آمد که از وصل تو بستانیم داد

زین جهان حیله‌ساز و روزگار کینه‌کش

باده‌ای خواهیم تلخ و مجلسی سازیم نغز

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش

هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش

پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش

زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش

به یک دم می‌کند زنده چو عیسی مرده را زان لب

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷

 

برخیز و برو باده بیار ای پسر خوش

وین گفت مرا خوار مدار ای پسر خوش

باده خور و مستی کن و دلداری و عشرت

و اندوه جهان باد شمار ای پسر خوش

رنج و غم بیهوده منه بر دل و بر جان

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

الا ای دلربای خوش بیا کامد بهاری خوش

شراب تلخ ما را ده که هست این روزگاری خوش

سزد گر ما به دیدارت بیاراییم مجلس را

چو شد آراسته گیتی به بوی نوبهاری خوش

همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظه

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

بر من از عشقت شبیخون بود دوش

آب چشمم قطرهٔ خون بود دوش

در دل از عشق تو دوزخ می‌نمود

در کنار از دیده جیحون بود دوش

ای توانگر همچو قارون از جمال

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

چه رسمست آن نهادن زلف بر دوش

نمودن روز را در زیر شب پوش

گه از بادام کردن جعبهٔ نیش

گه از یاقوت کردن چشمهٔ نوش

برآوردن برای فتنهٔ خلق

[...]

سنایی
 
 
۱
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۶۴
sunny dark_mode