گنجور

 
سنایی

چه رسم‌ست آن نهادن زلف بر دوش

نمودن روز را در زیر شب‌پوش

گه از بادام کردن جعبهٔ نیش

گه از یاقوت کردن چشمهٔ نوش

برآوردن برای فتنهٔ خلق

هزاران صبحدم از یک بناگوش

تو خورشیدی از آن پیش تو آرند

فلک را از مه نو حلقه در گوش

پری و سرو و خورشیدی ولیکن

قدح گیر و کمربند و قباپوش

گل و مه پیش تو بر منبر حُسن

همه آموخته کرده فراموش

سنایی را خریدستی دل و جان

اگر صد جان دهندت باز مفروش

 
 
 
شمارهٔ ۲۰۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

بود زودا، که آیی نیک خاموش

چو مرغابی زنی در آب پاغوش

سنایی

ز جزع و لعلت ای سیمین بناگوش

دلم پر نیش گشت و طبع پر نوش

دو جادوی کمین ساز کمان کش

دو نقاش شکر پاش گهر نوش

که پیش این و آن جان را و دل را

[...]

ادیب صابر

خداوندا زدوران زمانه

دلم از غصه چون دیگ است در جوش

همی سوزد جهان هر ساعتم دل

همی مالد فلک هر لحظه ام گوش

دراین فکرت چگونه خوش بود دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه