گنجور

 
سنایی

ای من غلام روی تو تا در تنم باشد نفس

درمان من در دست توست آخر مرا فریاد رس

در داستان عشق تو پیدا نشان عشق تو

در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس

نیکو بشناسم ز زشت در عشقت ای حوراسرشت

ار بی‌تو باشم در بهشت آید به چشمم چون قفس

از نزدت ار فرمان بود جان دادنم آسان بود

دارم ز تو تا جان بود در دل هوا در جان هوس

چشمم به‌سان لاله‌ها اشکم به‌سان ژاله‌ها

هر ساعت از بس ناله‌ها بر من فرو بندد نفس

ای بت شمن پیشت منم جانم تویی و تن منم

گر کافرم گر مؤمنم محراب من روی تو بس

هر چند بی‌گاه و به‌گه کمتر کنی بر من نگه

زین کرده باشم سال و مه میدان عشقت را فرس

گر حور جنت فی‌المثل آید بر من با حلل

من بر تو نگزینم بدل جز تو نخواهم هیچ‌کس

پرهیزم از بدگوی تو زان کمتر آیم سوی تو

پس چون کنم کان کوی تو یک دم نباشد بی عسس