گنجور

 
سنایی

چون تو نمودی جمال عشق بتان شد هوس

رو که ازین دلبران کار تو داری و بس

با رخ تو کیست عقل جز که یکی بلفضول

با لب تو کیست جان جز که یکی بلهوس

کفر معطل نمود زلفت و دین حکیم

نان موذن ببرد رویت و آب عسس

با رخ و با زلف تو در سر بازار عشق

فتنه به میدان دَرَست عافیت اندر حرس

روی تو از دل ببرد منزلت و قدر ناز

موی تو از جان ببرد توش و توان و هوس

جزع تو بر هم گسست بر همه مردان زره

لعل تو در هم شکست بر همه مرغان قفس

در بر تو با سماع بی خطران چون نجیب

بر در تو با خروش بی خبران چون جرس

دایهٔ تو حسن توست میبردت چپ و راست

سایهٔ تو عشق ماست میدودت پیش و پس

هستی دریای حسن از پی او همچنان

نعل پی تست در تاج سر تست خس

کرد مرا همچو صبح روی چو خورشید تو

تا همه بی جان زنم در ره عشقت نفس

تا به هم آورد سر آن خط چون مورچه

بر همه چیزی نشست عشق تو همچون مگس

جان همه عاشقان بر لب تو تعبیه‌ست

ای همه با تو همه بی‌ لب تو هیچ‌کس

انس سنایی بس است خاک سر کوی تو

نور رخ مصطفا بس بود اُنسِ اَنَس