گنجور

 
سنایی

بامدادان شاه خود را دیده‌ام بر مرکبش

مشک‌پاشان از دو زلف و بوسه‌باران از لبش

صدهزاران جسم و جان‌افشان و حیران از قفاش

از برای بوسه چیدن گرد سایهٔ مرکبش

خنجری در دست و «مَن یَرغَب»‌کنان عیاروار

جسم و جان عاشقان تازان سوی «من یرغب»ش

بهر دفع چشم‌زخم مستش را چو من

خیل‌خیل انجم همی کردند یارب یاربش

سوی دیو و دیومردم هر زمان چون آسمان

از دو ماه نو شهاب‌انداز نعل اشهبش

کفر و دین و دیومردم هر زمان چون آسمان

از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشبهش

دست‌ها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک

تا چرا بَرمی‌خورد پروین ز مشک عقربش

درج یاقوتیش دیدم، پر ز کوکب‌های سیم

یارب آن درجش نکوتر بود یا آن کوکبش

جان همی بارید هر ساعت ز سر تا پای او

گوییا بودست آب زندگانی مشربش

آفتابی بود گفتی متصل با شش هلال

چون بدیدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش

هر زمان از چشم و لعلش غمزه‌ای و خنده‌ای

جان فزودن کیش دیدم، دل ربودن مذهبش

گرچه بودم با سنایی در جهان عافیت

هم بخوردم آخرالامر از پی حبش حبش