گنجور

 
سنایی

ای سنایی دل بدادی، در پی دلدار باش

دامن او گیر و از هر دو جهان بیزار باش

دل به دست دلبر عیار دادن مر تو را

گر نبود از عمری اندر عشق او عیار باش

بر امید آن که روزی بوس یابی از لبش

گر بباید بود عمری در دهان مار باش

چشم را بیدار دار اندر غم او زآن کجا

دل نداری تا تو را گویم به دل بیدار باش

گر میی خواهی که نوشی صبر کن در صد خمار

ور گلی خواهی که بویی در پی صد خار باش

گر نیابی خضروار آب حیات اندر ظُلَم

عیب ناید زان تو در جستن سکندروار باش

شمع با انوار جانان است و تو پروانه‌ای

دشمن جان و غلام شمع با انوار باش

کار پروانه‌ست گرد شمع خود را سوختن

تو نه آخر کمتر از پروانه‌ای در کار باش

مستی و عشق حقیقی را به هشیاری شمر

نزد نادان مست و نزد زیرکان هشیار باش