گنجور

 
۱۹۲۱

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در ستایش شعر خویش گوید

 

... دو صد برهان فزون دارد خرد بر نیستی من

بهر برهان که بنماید دو صد گونه بیان دارد

هیولانی عدمهایم نه بیند عقل کلم زین ...

... که برتر هست زان معنی اگرچه آن گمان دارد

اگر بسیار بندیشی خرد باشد از او عاجز

کجا بر آسمان تاند شد آنکو نردبان دارد ...

... خرد را آفریند او کجا اندر خرد گنجد

بنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان دارد

خرد چون جست یک چندیش باز آمد به نومیدی ...

... هم اکنون بینی آن مرد خس نادان ناکس را

برد از این معانیها که در بسته میان دارد

ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبین بر خوان ...

سنایی
 
۱۹۲۲

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه حکیم ابوالحسن علی بن محمد طبیب

 

تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد

بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد

بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ ...

... از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد

از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست

کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد ...

... چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد

فرزانه علی بن محمد که اگر چرخ

وصف علو محمدتش کرد سزا کرد ...

... پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت

بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد

حاجات تو همواره روا باد ز ایزد ...

سنایی
 
۱۹۲۳

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح خواجه عمید ثقةالملک، طاهر

 

... فلکی مستعار خواهد کرد

چون بنان محاسبش هر شاخ

گویی انجم شمار خواهد کرد ...

... بر سر خود فسار خواهد کرد

ز آسمانها قلاده خواهد بست

از قمر گوشوار خواهد کرد ...

... از خرد بیخ و بار خواهد کرد

گلبنی را که آب عونش یافت

دان که طبعش چنار خواهد کرد ...

... خویشتن را یسار خواهد کرد

چون کف از تف عمامه خواهد بست

چون بط از آب ازار خواهد کرد ...

سنایی
 
۱۹۲۴

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در مذمت دشمنان و جاهلان

 

... پیوسته پای بوس خسیسان چو دامنند

دعوی ده کنند ولیکن چو بنگری

هادوریان کوی و گدایان خرمنند ...

... بس روشن است روز ولیک از شعاع آن

بی روزی اند از آنک همه بسته روزنند

گر ناممکنم سوی این قوم ممکن است ...

... تا خامشند از سخن خویش آن زمان

بر دیگ گنده گشته تو گویی نهنبنند

دور از شما و ما چون درآیند در سخن ...

سنایی
 
۱۹۲۵

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح بهرامشاه

 

... نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند

نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او

دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند ...

... زخم خوار خویش را بی زخم خود مگذار از آنک

خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماند

عاقبت از دشنه مژگانش روی اندر کشید ...

... تا جمال قهر و لطفش سایه بر عالم فکند

شیر در بستان فنا شد شیر در پستان بماند

زلف شیطانیش گر دل برد گو بر باک نیست ...

... چون گشاید دست و دل در عدل و در احسان به خلق

بسته احسان و عدلش جمله انسان بماند

سنایی
 
۱۹۲۶

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در استغنای معشوق طناز و وفای عاشق

 

... ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک

رخت خربنده به بنگاه شتربان آرند

هر چه هستیست همه ملک لب و خال تو اند ...

... بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک

صورت روی تو در دیده بستان آرند

عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز ...

... باش تا خار سر کوی ترا نرگس وار

دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند

ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود

تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند

باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز

عقل را گوش گرفته به دبستان آرند

کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند ...

... بر سنایی غم و اندوه فراوان آرند

هر زمان لعل و در و سرو و بنفشه تو همی

دل و دین و خرد و صبر دگر سان آرند

خود چو پروین که مه و مهر همی سجده عشق

سر دندان ترا از بن دندان آرند

قدر چوگانت ندانند از آن خامی چند ...

سنایی
 
۱۹۲۷

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - این شعر را حکیم سنایی در پاسخ یکی از شعرا گفته

 

... بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل

حجله از دینار بندد کله از دیبا زند

هودج متواریان را نقشبند نوبهار

قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند ...

... باد گویی کاروان خلخ و یغما زند

از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب

هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند ...

... سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند

می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو

تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند

سنایی
 
۱۹۲۸

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در نعت رسول اکرم و اصحاب پاک او

 

... با عفاالله اولیا را زهره یک دم بود

با الم نشرح چگویی مشکلی ماند ببند

با فترضی هیچ عاصی در مقام غم بود ...

... سدره طاووس یک پر کز همای دولتش

بر پر خود بست از آن مر وحی را محرم بود

خضر گرد چشمه حیوان از آن می گشت دیر ...

... تا نهنگش در عجم گرد زمین چون عمرست

تا هزبرش در عرب غرنده ابن عم بود

نی در آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود ...

... گفت زمرد کی سزای دیده ارقم بود

گفتم ای عثمان بنا گه کشته غوغا شدی

گفت خلخال عروس عاشقان ز آندم بود ...

سنایی
 
۱۹۲۹

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - از راه پر مخافت عشق گوید

 

... خواب در دیده او جز سر پیکان نشود

تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز حلم

دلت از معرفت عشق چو بستان نشود

گر ز اغیار همی سود پذیرد نظرت ...

... مرد باید که درین راه چو زد گامی چند

بسته ای گردد چونان که پشیمان نشود

سوز این حرف چنانش کند از شوق که گر ...

... چون خردنامه نویسد ز سوی جان به دماغ

جان بنپذیرد تا نام تو عنوان نشود

من ثنا گویم خود کیست که از راه خرد ...

سنایی
 
۱۹۳۰

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در مدح ناصح الملک کمال‌الدین شیخ الحرمین خطیب نوآبادی

 

... سخت پی سست بود در طلب کوی تو آنک

مرد را بادیه بر یاد تو بستان نشود

هر که در جست لقایت نبود راست چو تیر ...

... هرگز افراشته فضل تو ویران نشود

ثمره بندگی از خاک درت می روبند

تامگر کارکشان طعمه خذلان نشود ...

... کند باید به جفا دیده و دندان کسی

چاکر او ز بن سی و دو دندان نشود

نایب جاه پیمبر تویی امروز و کسی ...

... هرگز آن خاطر او دفتر نسیان نشود

نامه عقل به یک لحظه بنپذیرد جان

تا برآن نامه او نام تو عنوان نشود ...

... که وی از حجت و نام تو هراسان نشود

شد نو آباد چو بستان ز جمال تو و خود

آن چه جایست که از فر تو بستان نشود

به دعا خواست همی اهل نوآباد ترا ...

... باد بر درگه یزدانت قبول از پی آنک

بنده بر هیچ دری چون در یزدان نشود

سنایی
 
۱۹۳۱

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - نه هر که به طور رود موسی عمران شود

 

... کفر در دیده انصاف تو پنهان نشود

تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز شوق

دلت از شوق ملک روضه و بستان نشود

تا مهیا نشوی حال تو نیکو نشود ...

... عاشق مصلح در مصلحت جان نشود

خانه سودا ویران کن و آسان بنشین

حامل عاقل با زیره به کرمان نشود ...

سنایی
 
۱۹۳۲

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در مدح خواجه محمدبن خواجه عمر

 

... کوه از آن کله بگشاده و از غایت لطف

ماه بر چرخ شده بسته آن سینه و بر

چست بنشسته بر اندام لطیف چو خورش

از لطیفی و تری پیرهن توزی تر ...

... از خداوند نترسی که بدین حال مرا

بگذاری و کنی از در من بنده گذر

چون شنید این ز نکو عهدی و از گوهر پاک ...

... از پی بیم ولی نعمت و تهدید پدر

همچنان چون پدر از زر کمری بست مرا

کردمی گرد تو از دست خود از سیم کمر ...

... آنکه تا دست سخا بر همه عالم بگشاد

به بدی بسته شدست ساحت ما پای قدر

آن سخن سنج شهی کو چو دو بسد بگشاد

خانه عقل دو صد کله ببندد ز درر

مایه ور گشته ز اسباب دلش خرد و بزرگ ...

... پیش خورشید سخای تو به تعجیل کرم

کوه کوه انده من بنده هبا باد و هدر

بادی از بخت تو تا از اثر جوهر طبع ...

... مرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو

آدمی پیش تو از مهر تو بربسته کمر

سنایی
 
۱۹۳۳

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در تهنیت صلح خواجه امام منصور و سیف الحق شیخ الاسلام

 

... جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان

چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر

گر نبودی تیغ عزراییل را اصل از خلاف ...

... گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب

درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر

در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود ...

... در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر

دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ

دوستان نیک دل خم را بشویند از تبر ...

... فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد

شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر

تو بزرگ از آسمانی دیگران از آب و خاک ...

سنایی
 
۱۹۳۴

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در اندرز طاهربن علی ثقة الملک

 

... کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر

شیر پرزور نه از پایه خواریست به بند

سگ طماع نه از بهر عزیزیست به در ...

... رتبت و شعر و رهی پروری و جبهت ملک

طاهربن علی آن صاحب کلک و خنجر

آنکه تا چرخ ز تقدیر فلک حامه گشت ...

... آنکه مر ملک ملک را ز نکو رایی و داد

دست بنهاد چو در عمر خود از عدل عمر

هر که در سایه گه دولت او گام نهاد ...

... آنکه زین موهبه زو شادروان گشت قدر

آن هنرمند جوانی که چو در بست میان

فلک پیر گشاید پی دیدنش بصر

و آن خردمند جوانی که چو دو لب بگشاید

خانه عقل دو صد کله ببندد ز درر

مایه ور گشته ز تحصیل کفش خرد و بزرگ ...

سنایی
 
۱۹۳۵

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح سرهنگ عمید محمد خطیب هروی

 

... آنکه چون نامش مرکب ازین صورت سیر

صورت این حرفها نبود چو نیکو بنگری

جز خصال و نام سرهنگ و عمید نامور ...

... هم بر گفتن صواب و هم بر رفتن ظفر

آنکه آن ساعت که او را چرخ آبستن بزاد

شد عقیم سرمدی از زادن چون او پسر ...

... چارسوی و پنج حس بخت بگرفت آن چنانک

حادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست در

هر که در کانون خصمش آتش کینه فروخت ...

... در تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتاب

می برون آری و هستی و هر زمانی بنده تر

بود دارالملک بو یحیا هوای آن زمین ...

... دشمنی کز بیم شمشیر تو باشد با خطر

دیده دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند

گرچه در ظلمت عدو چون دیده ها سازد مقر ...

... نیزه ها گردد ز فرق تاجداران تاجور

گرز بندد پرده ای بی جامه بر راه قضا

تیغ سازد خندقی بی عبره بر راه قدر ...

... سایه وار از بیم جان بگریزد از پشت حشر

نیزه ای اندر بنان اختر کن و جیحون مصاف

باره ای در زیر ران هامون برو گردون سیر ...

... بر تو فرخ باد و شایان و مبارک این سه چیز

خلعت سلطان و شعر بنده و ماه صفر

باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو ...

سنایی
 
۱۹۳۶

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - موعظه و نصیحت در اجتناب از زخارف دنیا

 

... در قدح جرعه ای و ما هشیار

خیز تا ز آب روی بنشانیم

گرد این خاک توده غدار ...

... قفس تنگ چرخ و طبع و حواس

پر و بالت گسست از بن و بار

گرت باید کزین قفس برهی ...

... حلقه در گوش چرخ و انجم کن

تا دهندت به بندگی اقرار

ورنه بر چارسوی کون و فساد ...

... زین جهان سیر و زان جهان ناهار

گاه بر بنددت به تهمت تیغ

دست بهرام چون قلم زنار ...

... بر تو ویران کند ده و آثار

با چنین چار پای بند بود

سوی هفت آسمان شدن دشوار ...

... عمر امسال و پار ضایع کرد

هر که در بند یار ماند و دیار

دولتی مردی ار نپریدست ...

... سنگ در کفش و کیک در شلوار

علم کز تو ترا بنستاند

جهل از آن علم به بود صدبار ...

... دولت آن را مدان که دادندت

بیش از ابنای جنس استظهار

تا تو را یار دولتست نه ای

در جهان خدای دولت یار

چون ترا از تو پاک بستانند

دولت آن دولتست و کار آن کار ...

... چمن عشق را چو بوتیمار

زو کس آواز او بنشنودی

گر نبودی میان تهی مزمار ...

... چکنی صبح کاذب اشعار

روی بنمود صبح صادق شرع

خاک زن بر جمال شعر و شعار

بر سر دار دان سر سرهنگ

در بن چاه بین تن بندار

تا نه بس روزگار خواهی دید ...

... هردم از همنشین ناهموار

بر زمین مست همچو من بنشین

تا سمایی شوی سنایی وار

سنایی
 
۱۹۳۷

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در مدح یوسف‌بن حدادی

 

... مرد معنی باش و گام از هر دو کشور در گذار

بنده فضل خداوندیست و آزاد از همه

نه عبای خویش داند نه قبای شهریار ...

... چون به زیر یک ردا فرعون داری صد هزار

رو که در بند صفات و صورت خویشی هنوز

بر سوی تو عز منبر خوشترست از ذل دار ...

... تا که یابد بر در کعبه قبولت باز بار

هرکجا حکم تو آمد پای بند آورد جبر

هر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختیار ...

... یاد فضل تست یارب غمکشان را غمگسار

دست مایه بندگانت گنج خانه فضل تست

کیسه امید از آن دو زد همی امیدوار ...

... هر که از درگاه عزت یافت توقیع قبول

پیش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگار

کیست آنکو عز خویش از خاک درگاه تو دید ...

... گر ز چرخ آسمان آمد زمستانی چنین

بنگر از چرخ زمین اندر زمستان نوبهار

ور ز چرخ آسمان آید سحاب برف ریز ...

... بالله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار

قد و منظر چنگری بنگر که در علم نظر

جان خصمان را همی چون دارد اندر اضطرار ...

... تا ببینی کز برای عشق خاک درگهت

چرخ چون پیشت کمر بندد به رسم افتخار

نیز دولت را بسی شادی نباید کرد از آنک ...

... روزگار آن را تواند کرد در شاهوار

بستر از خار و خسک ساز ای پسر اکنون چو گل

تا چو دستنبوی بر دست شهان گیری قرار ...

سنایی
 
۱۹۳۸

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح خواجه ابو نصر منصور سعید

 

تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار

از لاله بست دامن کهپایه ها ازار

چونان نمود کل اثیری اثر به کوه ...

... آن قوتی که داد عناصر به کوهسار

با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم

بیواسطه اگرچه نپاید بر آب نار ...

... چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار

منصوربن سعیدبن احمد که از کرم

چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار ...

... آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار

گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب

در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار ...

... آخر گشاد تیر علوم تو از علاج

بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار

از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل ...

... چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه

زیرا که چون شبست برو روزگار تار

هستی سخن چه سود کسی را که نیستی ...

سنایی
 
۱۹۳۹

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲

 

... در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار

گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند

آبدار از چشمه توفیق و پاک از شرک خار ...

... آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه

در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار

شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو ...

... زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند

بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار

گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب

عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار ...

... تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم

طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار

خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر ...

... تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار

از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز

عزریاییلی برآید از پی اسفندیار ...

... بر خیال چشمه معبودیه کرد اختصار

آب در بستان آدم می رود لیکن چه سود

از کلوخی گل برون آید ز دیگر سوی خار ...

... هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غیر

هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار

چون بدین هفت آسمان پویند با تر دامنی ...

... نافع آید دل محاسن را چو دین باشد شعار

در اوایل چار می گفتند بنیان جهان

دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار ...

سنایی
 
۱۹۴۰

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - تامل با خویشتن و راز و نیاز با پروردگار

 

ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر

از گریبان تاج سازی وز بن دامن سریر

تا بدین تاج و سریر از بهر مه رویان غیب

هر زمانی نوعروسی عقد بندی بر ضمیر

با چنین تاج و سریر از بهر دارالملک سر

بند پای و سر شمر تاج و سریر اردشیر

دیو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خیال ...

... کت زوال آید چو از خود سوی خود باشی خطیر

آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور

چون کند دعوی تمامی پیش او بدر منیر ...

... تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهریر

ور بنگریزی از اینها بازدارندت به قهر

این ده و نه در جهنم وان ده و دو در اثیر

چارمیخ چار طبعی شهربند پنج حس

از پی دو جهان سه جانت زان بماند اندر زحیر ...

... انقیاد آر از مسلمانی به حکم او از آنک

بر نگردد ز اضطراب بنده تقدیر قدیر

بر امید رحم او بر زخم او زاری مکن

کاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زیر

کز برای پخته گشتن کرد آدم را الاه ...

... ای خمیرت کرده در چل صبح تایید اله

چون تنورت گرم شد آن به که دربندی فطیر

گویی ای اسم تو باری گویی ای فعل تو بار ...

... از برای هدیه معنی و کدیه زندگی

بنده درگاه تو جان جوان و عقل و پیر

هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار ...

... از برای پرورش در گاهواره عدل و فضل

عام را بستان سیری خاص را پستان شیر

هر که از خود رست و عریان گشت آن کس را به فضل ...

سنایی
 
 
۱
۹۵
۹۶
۹۷
۹۸
۹۹
۵۵۱