گنجور

 
سنایی

عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند

به سر تو که همی زیره به کرمان آرند

ور خرد بر تو فشانند همی‌دان که همی

عرق سنگ سوی چشمهٔ حیوان آرند

ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک

رخت خربنده به بنگاه شتربان آرند

هر چه هستیست همه ملک لب و خال تو اند

چیست کان نیست ترا؟ تا سوی تو آن آرند

نوک مژگانت بهر لحظه همی در ره عشق

آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند

چینهٔ دام لبان تو زمان تا به زمان

روح را از قفس سدره به مهمان آرند

زلف و خالت ز پی تربیت فتنهٔ ما

عقل را کاج زنان بر در زندان آرند

چشمهامان ز پی تقویت حسن تو باز

فتنه را رقص‌کنان در قفس جان آرند

طوبی و سدره به باغ تو و پس مشتی خس

دستهٔ مجلس تو خار مغیلان آرند

هدیه‌شان رد مکن انگار که پای ملخی

گلهٔ مور همی پیش سلیمان آرند

خاکپای تو اگر دیده سوی روح برد

روح پندارد کز خلد همی خوان آرند

از پی چشم بدو چشم نکوی تو همی

مردمان مردمک دیده به قربان آرند

بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک

صورت روی تو در دیدهٔ بستان آرند

عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز

باش تا تاب در آن زلف پریشان آرند

باش تا سلطنت و کبر تو مشتی دون را

از در دین به هوس خانهٔ شیطان آرند

باش تا خار سر کوی ترا نرگس‌وار

دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند

ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود

تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند

باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز

عقل را گوش گرفته به دبستان آرند

کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند

که نه در دست همی چون تویی آسان آرند

عقد پروین بخمد چون دم عقرب در حال

چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند

کافران گمره از آنند که در زلف تواند

یک ره آن زلف ببُر تا همه ایمان آرند

یک ره آن پرده برانداز که تا مشتی طفل

رخت جان سوی سراپردهٔ قرآن آرند

هردم از غیرت یاری تو اجرام سپهر

بر سنایی غم و اندوه فراوان آرند

هر زمان لعل و در و سرو و بنفشهٔ تو همی

دل و دین و خرد و صبر دگر سان آرند

خود چو پروین که مه و مهر همی سجدهٔ عشق

سر دندان ترا از بن دندان آرند

قدر چوگانت ندانند از آن خامی چند

باش تا سوختگان گوی به میدان آرند

شکل دندان و سر زلف تو زودا که بر او

سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند